۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

داستان شب تاسوعا

خیابون شلوغه... میدون آزادی بسته شده!!! ملت دارند می رن سمت شمال و خیابون ها رو شلوغ کردن!!!

به هر زوری شده خودم رو می رسونم سر خیابون خونه مون!!

صدای حسین ..جسین که رویه یک بیس جالب که نه با جاز بلکه به واسطه نوع سینه زنی و نوع مداحی ایجاد شده توی گوشم می پیچه... سرم رو بر می گردونم و صدا رو دنبال می کنم!!! صدا من رو می بره تا ماشین پرشیایی که کنار خیابون ایستاده و دو تا پسر جوون توی اون نشستند!! نگاهشون به سمت دو تا دختر توی پیاده روست و یک هو یکی شون سرشو میاره بیرون و متلک می اندازه!! با هم می زنند زیر خنده و گاز ماشین رو می گیرند و می رند در حالی که صدای ضبط رو بیشتر می کنند!!!!

وقتی یکم از این صحنه دور میشم!!! به داربستی می رسم که توی پیاده رو زده شده تا توش به پخش نذورات بپردازند!! مجبورم راهم رو کج کنم سمت خیابون!!! وقتی از جلوی اون رد می شم گوش هام صوت میکشه !!! نوایی شبیه نوحه ای که اون دو تا جوون توی ماشین گذاشته بودند با صدای  سرسام آور از طرف ضبط صوتی که توی این محل گذاشتن پخش می شه گوش کسایی که از جلوی اون رد می شند رو اذیت می کنه!!

 یه ماشین جلوی این محل توقف می کنه و راننده پیاده میشه تا یه چایی و کیک به بدن بزنه!!! ترافیک پشت این ماشین تشکیل میشه و صدا های ممتد بوق!!! فضا رو بیشتر تحت تاثیر قرار میده و صدای لعن و نفرین افراد مسن پس از اون !!!!

 کمی جلوتر دو تا بچه کوچیک با هزاز شوق و ذوق دارند روی یک طبل بزرگ بدون هیچ وزن و آهنگی می کوبند و سر اینکه کی بیشتر این کار رو بکنه با هم دعواشون میشه!!! و فحش و فحش کاری و بحث به جایی میرسه که دیگه باید گوشم رو بگیرم تا چشم و گوشم باز نشه!!

 توی خیابون پر شده از جوون هایی که لباس مشکی پوشیدن و شال های سبز یا مشکی خودشون رو به انواع و اقسام مدل های روز دور گردنشون پیچیدند!!! صورت هایی با ابروهای نازک و البته کمی پودر و کرم!!! ابن استایل هارمونی خاصی با شلوار های فاق کوتاه و ریش ریششون داره!!! مشخصه که هدف خاصی دارند!!!

بیست متر به بیست متر داربست های دیگه ای زدند و هیات های مختلف مراسمشون رو توش برگزار می کنند!!! به سختی تعداد کسایی که توشون هستند به انگشتان دو دست میرسه!!!

دسته عزاداری توی خیابون راه افتاده و با صدای بلند نوحه خونش توجه همه رو جلب می کنه!!! علم یزرگی رو دارند می گردونند و بچه های دبستانی دارند تیفه های علم رو می شمرند و بعد یکی شون میگه بابا این که چیزی نیست هیات ما 27 تیغه تو پر داره!!! کلی سنگین تره!!! افراد مسن در جلو صف در حال زنجیر زنی هستند و صدای ارگ و نوحه اون ها رو همراهی می کنه!! وقتی به آخر دسته میرسم دختر هایی رو می بینم که قیافه هاشون بیشتر به مهمانان عروسی می خوره تا مراسم عزاداری!!! و پشت سر اون ها تازه پسر های جوانی که به امید گوشه چشمی متلک گویان خیابان نوردی می کنند از راه میرسند!!!

 پشت دسته صف طولانی تشکیل شده از ماشین ها و راننده های کلافه ای که معلوم نیست چقدر توی این ترافیک باید باشند!!!

 دیگه تقریبا رسیدم خونه!!! می پیچم تو کوچه!!! وقتی وارد خونه می شم تلوزیون روشنه و یه آخوند داره راجع به فتنه و جریان عاشورا بلغور می کنه!!! کانال رو عوض  می کنم دوباره فتنه !!!

می رم می شینم پای لپ تاپم

 و این میشه داستان شب تاسوعا!!! ...

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

طلوع تازه ی سیمرغ در راه است

هزاران بار ما را سوخت

حریق حادثه تا مرز خاکستر

ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر

طلوع تازه ی سیمرغ در راه است

همین فردا که می آید

سحر پایان تاریکی است

و این دیری نمی پاید

هزاران بار ما را سوخت

حریق حادثه تا مرز خاکستر

ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر

ماندنی نبوده و نیست ظلم شب به این قبیله

راه فردای رهاییست خشم خونین قبیله

بغض ما و ظلم ظلمت

ماندنی نبوده و نیست

تا شکفتن تا رسیدن

یک قدم یک لحظه باقیست

هزاران بار ما را سوخت

حریق حادثه تا مرز خاکستر

ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر

وقت بیداری سیمرغ فصل سرخ هم صدایی است

خشم سوگوار مردم راهی صبح رهایی است

شیشه ی عمر سیاهی خشم تو بغض منه

نازنین داغدارم

تو بزن که بشکنه

نازنین داغدارم

تو بزن که بشکنه

وقتشه که بشکنه

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

برو

میخواهی بروی؟
خب برو…

انتظار مرا وحشتی نیست
شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود
برو…

برای چه ایستاده ایی؟
به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟
برو..

تردید نکن
نفس های آخر است
نترس برو…

احساسم اگر نمیرد ..بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست
برو…

یک احساس فلج، تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود
پس راحت برو
 

مسافری در راه انتظارت را میکشد
طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد
برو…

فقط برو…..

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

دلدادگی


کس نداند که دلم عاشق و دیوانه کیست            
                                                  شب زده تا به سحر بر در میخانه کیست
شمع و پروانه به دل دادگی مشغول و به هنگام سحر
                                           کس نفهمد به عاشق نفسی نیست که نیست 

میلاد

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

پیشکش



دیگر چشمانم را نمی خواهم؛ همین که تو را دیدم کافی است. نمی خواهم هیچ نور و رنگی لحظه ای جای تو را تسخیر کند. برای من تصور تصویر تو در سیاهیه نا بینایی کافی است!! 
همین که احساس کنم تمام دنیایم مسیری است که به چشم تو ختم می شود کافی است!!!
وقتی تمام دنیای من تویی، چشم برای دیدن چه چیز بماند؟؟

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نسل دلتنگی


این چند وقت انقدر هر روز از دایره دوستان و آشنایانی که یه وقتی با هم خیلی جفت و جور بودیم و خاطرات بسیار داشتیم کم شد که منو به این فکر فرو برد که واقعا چرا نسل ما انقدر دلتنگی کشیده؟؟ (این موضوع با کامنت خانم سریزدی زیر یکی از status هام بیشتر به ذهنم زد) قصد ندارم راجع به دلتنگی بنویسم فقط قصدم اینه که یه مرور کنم بر دلتنگی های هم نسلی های خودم!!!
وقتی به دنیا اومدیم پدران بعضی هایمان شهید شده بودند و بعضی دیگر در جبهه بودند و دلهایمان تنگ بود برایشان!!! دلمان تنگ می شد برای پدر مان که با اقتصاد بد بعد از جنگ صبح تا آخر شب کار می کردند!!! ما دلمان تنگ بود برای نوازش پدرانه!!!
وقتی بزرگ تر شدیم دنیایمان شد تلوزیون و دیدن کارتون!!! کارتون هایی که بعد ها شدند جز دیگری از دلتنگیمان!! دلمان تنگ شد برای علی کوچیکه!! برای هادی و هدی!!! برای بچه های کوه آلپ و بچه های مدرسه والت و هاج و...!!! انگار همه این شخصیت ها جزئی از ما بودند!!!

وقتی رفتیم مدرسه باز دلمان برای هم مدرسه ای هایمان تنگ می شد و دفترچه های چهل برگی که پشتشان جدول ضرب چاپ کرده بودند!!! دوران مدرسه که تمام شد دلتنگ کتاب های فارسی و ریاضی مان شدیم که جلد قهوه‌ای داشت دلتنگ داستان حسنک و دهقان فداکار!!! دلتنگ مدادهایی که تهشان پاک کن داشت و هر وقت می کشیدیم روی دفترمون کاغذ رو پاره می کرد!!! دلتنگ تراش هایی می شدیم که دورشون کاغذ می پیچیدیم تا خورده های تراشیده شده روی زمین نریزه!!!

دوران بازی های کودکانه مان باعث شد دلتنگ کش‌بازی، دختر اینجا نشسته و... دخترانه و فوتبال و هفت سنگ و کارت بازی و ... پسرانه!! شویم!!!
رفتیم دبیرستان و کم کم برای کنکور اماده شدیم!!! وقتی کنکور دادیم هر کدوم از دوستامون رفتند یه شهر و دانشگاه و ما دلتنگ روزهای خوب دبیرستان، اردو ها و تقلب ها و ... شدیم!!!

دانشگاه اما با سرعت بیشتری بر تعداد دلتنگی های ما افزود. دلتنگ اردوهای دانشگاه، تظاهرات، روزهای خوب سر کلاس های اساتید خوب و ... شدیم و رسیدیم به بدترین دوران دلتنگی!!! یک دلتنگی اجباری که باز هم به ما دهه 60 ای ها تحمیل شد!!! مهاجرت!!!
آنقدر شرایط جامعه بد شد که تنها راه باقی مانده بود برای آنان که دنیایشان بزرگ تر بود!!عده ای رفتند و عده ای مانندند!!! آنها که مانندند دلتنگ آنان شدند که رفتند و آنان که رفتند دلتنگ آنان که ماندند!!! مادرانی که ماندند دلتنگ فرزندانی شدند که رفتند و فرزندانی که رفتند دلتنگ آغوش مادران!!! دوستانی که ماندند خاطرات روزهای گذشته با دوستان رفته را مرور کردند و دوستانی که رفتند دلتنگ لحضاتی شدند که با دوستانشان گذراندند!!!

و ما نسلی شدیم که دلتنگی جز جدا نشدنی زندگیمان شد!!!

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مصاحبه با داش ایمان


حدود 4 سال پیش بود که با یه درخواست غیر متعارف از طرف داش ایمان مواجه شدم!!! پیشنهاد انجام مصاحبه با من!!! به هر حال برای من یه مقدار تازگی داشت نمی دونستم که چرا؟؟ نمی دونسم هدف از این مصاحبه چیه!! اما خوب قبول کردم و بعدش بسیار خوش حال بودم چون شاید مجالی شده بود که راحت بتونم نظرم رو بگم حتی راجع به مسایلی که شاید هیچ وقت خودم تلاش نمی کردم که بیانشون کنم!!! به هر حال اون روز یه قول به داش ایمان دادم تا به زودی منم همچین مصاحبه ای رو با اون برگزار کنم!!! و این به زودی حدود 4 سال طول کشید تا اینکه روز 3 شنبه 25 شهریور ماه 1389 جلوی دانشکده نساجی صورت گرفت!!

البته با کمک مهرداد زارع هم تو گرفتن عکس، و هم پرسیدن برخی سوالات!! که همینجا ازش تشکر می‌کنم!

سعی کردم این مصاحبه به صورت یک گپ خودمونی باشه و از جنبه هایی که برای خودم و بقیه سوال وجود داره بپرسم!!! هرچند به دلیل کمبود وقط و فشردگی برنامه های اون روزم آمادگی ذهنی کامل نداشتم و بسیاری از سوال هام همچنان توی ذهنم مونده!!!

خوب حالا اگه شما هم علاقه مند به خوندن این مصاحبه هستید ادامه مطلب رو بخونید!!!


از بیوگرافی شروع کنیم!!!

اصالتا از مادر تهرانی و از پدر کرمانی هستم؛ بچه سی‌متری نیروی هوایی، تهران نو (پشت خاک سفید)، دبستان رو مدرسه پیام غدیر میدون بهارستان می رفتم. دوران راهنمایی و دبیرستان رو توی علوی گذروندم!


داش ایمانو چه جوری معرفی می کنی؟

یکی لای همه نه مثله همه!!! و بنده خدا


علایقت چیه؟

صدرش میشه خانواده که از همه مهمتر و دلچسب تره!! علاقه خیلی افراطی به فوتبال، فوتبال ایران متاسفانه؛ استقلال؛ علاقه افراطی به بعضی اشخاص مثله عابدزاده، امیرخان، علی دایی و ...


به صورت کلی بگو منظورم اشخاص نیست!!!

کلیش؟؟؟ خوب خانواده، بعد فوتبال؛ البته استقلال، خیلی فوتبالی نیستم ... ... خیلی علاقه دارم به سفر، ... خیلی علاقه دارم به بیرون رفتن با دوستان خاص؛ البته دوستان خاص قطعا پسر!!! علاقه خاص به استادیوم رفتن، به هر از گاهی تنها بیرون گشتن، به فکر کردن زیاد، به پرنده بازی، به پرنده های خونگی، دوستار حیات وحشی ام که بشه تو خونه نگه داشت، علایق مادی همین ها بودن و به صورت کلی باید بگم که به معنویات علاقه دارم!!!


از دوران دبیرستانت بگو؟

دبیرستان خیلی دوران خوبی بود یعنی من خیلی آدم مفید تری بودم نسبت به دانشگاه! خیلی آدم پر کار تر و پر انرژی تر !! ... مثلا یادمه که رویمون این بود که یه دوستی داشتیم که خونشون همین چهار راه ولیعصر نزدیک ما بود صبح ها پیاده با هم میرفتیم مدرسه، مدرسه مون هم میدون بهارستان بود یک ساعت تو راه بودیم مثلا کلاس ساعت 8 شروع می شد ما ساعت 6 راه می افتادیم یه ربع به هفت می رسیدیم مدرسه تا 7.5 بسکتبال بازی می کردیم!!! کلا همش تو کار و بازی و جنب و جوش بودم و اصلا رو پام بند نبودم همش تو کار فوتبال و بسکتبال و ... بعد درسم می خوندم درسم خیلی خوب بود، کلا دبیرستان خیلی آدم سالم‌تر و پاک تری بودم !!

پیش دانشگاهی دوران فوق العاده‌ای بود از نظر احساسی، از نظر دوستایی که داشتیم و با هم درس می خوندیم. کلا پیش دانشگاهی خیلی خوش گذشت: فوتبال بازی کردنا!! سر به سر مدرسه گذاشتن ها، معلما رو ااذیت کردنا و ...


چقدر با دوستای دبیرستانت رابطه داری؟


واقعیتش اینکه هیچی!! یعنی جز یکی دو تا که همچنان رابطه داریم بقیه قطع رابطه کردیم. نه که قطع رابطه!! من دوست ندارم که این اتفاق افتاده باشه، یعنی راضی نیستم از این حالت!!! یه مقدار روزگار اینجوری پیش آورد یه مقدارم اختلافات پیش اومد. منتها الان اگه موقعیتش پیش بیاد که مثلا برگردیم دور هم جمع شیم استقبال می کنم.




هیچ وقت بچه خر خون بودی؟

دبیرستان البته پیش‌دانشگاهی


انگیزت چی بود؟

اینکه تو سری خور نشم تو جامعه


چرا بعدش دیگه ادامه ندادی؟

اون موقع آدمی نبود که بهم مشاوره بده که تو زمینه های دیگه هم آدم می‌تونه موفق باشه!! و تنها راهم رو همون می دونستم. یه مقدارم تنبلی بود از این نظر که حوصله نداشتم یه سال دیگه درس بخونم یعنی گفتم یه سال آدم درس می خونه و خلاص میشه!!


بچه بودی کار می کردی؟

منظورت چه سنیه؟


منظورم ابتدایی به بعده!!!

آره کار می کردم تابستونا!!! چایی بردم، یه بار سر کل کل پشت چهار راه دستمال رو شیشه ماشین کشیدم!! مدیریت یه پروژه نشر کتاب واسه گزینه دو، مدیریت یه جمعاتی برای تست های گزینه دو، مشاور پیش دانشگاهی، دبیر شیمی، تدریس خصوصی، تعمیرگاه، نقاشی کردم حتی به صورت دستیار وعمله، لوله کشی کردم!!! کار فست فود هم کردم!


شادمهر؟

یک عمر زندگی یک عمر احساس، یه زمانی فوق العاده دوست داشتنی!!


غیر از شادمهر چی گوش می دی؟

هیچی


خواننده زن می شناسی؟

شناختن که از دهن مردم آره ولی گوش نمی دم!


چی شد اومدی مهندسی شیمی؟

یه اتفاق


چی دوست داشتی؟

صدر علایقم روانشناسی بود و مدیریت علوم آموزشی


سال دوم چی شد که ریاضی فیزیک رو انتخاب کردی؟

نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه ریاضیم خیلی خوب بود. جوری که از دوره‌ای که 60-70 نفر بودیم من نفر 20-25 بودم از نظر معدل!! یعنی نفر اولم نبودم منتها از نظر ریاضی و ادبیات خیلی قوی بودم. اون برهه‌ای که خواستم تصمیم بگیرم بی تعارف اگه بگم خیلی عقلانی تصمیم نگرفتم بیشتر رو حساب احساسات و دور نشدن از دوستا و اینا انتخاب کردم. سال سوم دیگه مهم نبود یعنی مشاوره‌هایی که می‌کردیم می گفتن که می تونیم آخر سال سوم تغییر رشته بدیم.

پیش دانشگاهی خوب خیلی دوست داشتم برم علوم انسانی خیلی هم این در و اون در زدم منتها جتد تا دلیل باعث شد نشه: اولیش همون دوستان وجدا نشدن از اون جمع، دومی اینکه مدرسه خیلی مخالفت کرد یعنی می گفت مغزت تو ریاضی خیلی کار می کنه و انسانی مال خنگاست. متاسفانه تو ایران ذهنیت دارن که انسانی منال خنگ ها است در حالی که تو دنیا بر عکسه. یه مقدار هم دور بودن مدارس خوب انسانی از خونمون بود!


اینم دلیله؟

دلیل بود به خاطر اینکه ... دلیلشون نمی گم!!!


اگه می رفتی تا چه مقطعی ادامه می دادی؟

اگه روانشناسی بود تا تهش!


فکر می کردی موفق بشی؟

کاملا. به خاطر اینکه کاملا فضای روحی، شخصیتی و ذهنی به اون فضا می خوره!!! مدیریت آموزشی هم دقیقا به شخصیتم!!


مهندسی شیمی چندمین انتخابت بود؟

دقیق یادم نیست بین 18 تا 22!!!


اولیش چی بود؟ برق شریف؟

نه من اصلا برق و کامپیوتر رو نزدم. اولی عمران شریف بود. من فقط شریف، امیرکبیر و تهران رو زدم و فقط هم عمران، مهندسی شیمی و متالوژی رو زدم.


اگه الان به قبل انتخاب رشته برگردی چی رو می زنی؟

اگه اطلاعات الان رو داشتم قطعا مدیریت رو می زدم یعنی نگاه به رتبه‌ام نمی کردم!!


حالا اگه برگردی بعد از قبولی فکر می کنی بازم همین روش رو پیش می‌گیری؟

نه!! درس می ‌خوندم !!! اگه تجربه الان رو داشتم که شل نمی گرفتم که دیگه حالا اومدم و تمومش کنم. حتما تموم انرژی مو می ذاشتم که رشته ام رو عوض کنم.


اون شب که معلوم شد مهندسی شیمی قبول شدی چه جوری بود؟ یعنی اون شب تصمیم گرفتی که فقط بیای دانشگاه و بگذرونی یا نه بعدا این جوری شدی؟

اولش ذهنیتم خوب بود یعنی می‌گفتم که خوب دیگه حالا این شده و به شیمی هم خیلی علاقه داشتم اما واقعیتش شناختم نسبت به مهندسی شیمی اندازه بقیه رشته ها نبود من چون علاقه وحشتناک به شیمی داشتم از چند تا مهندسی شیمی هم پرسیدم گفتن خوبه!! اما بعدا فهمیدم اونا به خاطر گرایششون این حرف رو زده بودن!! من اصلا از پتروشیمی بدم می اومد! و نزدم یعنی اصلا از شیمی آلی بدم می اومد به خاطر همین اصلا نزدم. چون گفته بودن که آلی داره و واقعیتش تو سیلابس اونا آلی زیاد بوده!! منم رو همون دید این رشته رو زدم و بعدم گفتم می رم دانشگاه و درسم رو می خونم اما دیدگاه منفیم ترم اول به وجود اومد!!! اتفاقات دانشگاه باعث شد دیدگاهم منفی بشه!


وقتی اومدی دانشگاه احساس می کردی که از بقیه بزرگتری؟

نه این احساس رو نمی کردم ولی این فکر رو می کردم که چقدر فضای ذهنی مون از هم دوره!! اون موقع البته ها!! البته اینم اضافه می کنم که من خیلی از بقیه دوستام زودتر از نظر عقلی بزرگ شدم. اونم به خاطر اتفاقاتی بود که تو زندگی شخصیم افتاد ولی هیچ برتری نداره اصلا خوبم نیست یعنی اگه الان برگردیم عقب استقبال نمی کنم از این قضیه چون اذیت می کنه آدمو!!! چون تو سنی که آدم باید رها باشه و خیلی آزاد باشه این بزرگتر بودن از نظر تجربه‌ای آدمو خیلی اسیر و اذیت می‌کنه!!


اولین دوستت توی دانشگاه کی بود؟

احمد ترکش دوز و مهدی معتمدی سر کلاس بیدآباد


یعنی اولین کلاسی که اومدی دانشگاه ریاضی یک بود؟ یعنی شنبه دانشگاه نیومدی؟

آخه ذهنیتم قبل دانشگاه پیچوندن کلاس‌ها بود چون من داداشم با اینکه رتبه اش دو رقمی بود و دانشگاه تهران برق می خوند تقریبا نمی رفت دانشگاه یعنی شب امتحان یه درسی می خوند و یه امتحانی می داد و معدلشم همیشه بالا 17 بود، روی این حساب که همین جوریه و یه تو دهنی بزرگ به دانشگاه بزنیم روز اول نریم!!!

سر کلاس نشستم ردیف دوم هم بود و ترکش و معتمدی داشتن حرف می زدن راجع به دبیرستانشون که ترکش می گفت من احسان بودم و حاج مهدی هم می گفت منم روزبه بودم!!! بعد چون من این دو تا مدرسه رو می شناختم و خودمم علوی بودم با اینا نزدیک بود مدرسه ام گفتم ا... چی می خونید و گفتن شیمی و بعد دیگه رفیق شدیم!!!

البته اولین کلاسی که بچه‌های شیمی رو دیدم کلاس حل تمرین فیزیک منوچهری بود ولی خوب ارتباطی با کسب برقرار نکردم


اولین درسی که تو دانشگاه افتادی چی بود؟

ریاضی 1 ... خیلی هم اتفاقی بود .. و خیلی هم ناراحت شدم چون برگم گم شد!!!


یعنی اگه برگت گم نمی شد نمی افتادی؟

آره چون میان ترم از 20 شده بودم 14


بدون تقلب؟

آره چون ریاضیم خوب بود !!! ریاضی یکم که مثل دبیرستان بود!!! پایان ترمم خوب داده بودم بعد که نمرم اومد 7 تعجب کردم رفتم پیش استاد!! گفت شما پایان ترم سفید دادی گفتم یعنی چی ماسفید دادیم؟؟ خوب نوشته بودیم.

برگم رو آورد و دیدم که یه برگه است گفتم به خدا به پیر به پیغمبر ما نوشته بودیم. گفت به هر حال این برگه دست من رسیده و بالاخره استادم به دانشجوی سال اولی اعتماد نمی کنه و نمی شد هم اثبات کرد. هیچی دیگه همون نمره میان ترم رو داد و گفت شانس آوردی کمتر بهت ندادمم


ترم بعد با چند پاس کردی؟

ترم بعد دیگه افتادم به نخوندن!! با 12.5


ترم اول مشروط شدی؟

ترم اول مشروط شدم!!


فقط به خاطر ریاضی بود؟

اون واقعا خیلی حالم رو گرفت. یعنی قطعا اگه تجربه و روحیه الان رو داشتم ول نمی کردم استاد رو ...


ولی نمرات رو خیلی بعد از امتحانات زدن!!! نمی تونه این دلیل باشه


اون بود ... اما مثلا من آز شیمی عمومی افتادم اونم خیلی مسخره بود!!! همون داستان معروف که رفتم پیشش گفتم چرا انداختی؟؟؟ گفت شما همه چیزت کامله دو تا غیبت داشتی میشه 8 !!!


چرا غیبت داشتی؟

یکی شو که رام نداد یعنی شلوغ کردیم با ترکش دوز انداختم بیرون غیبت زد. یکی شم مریض بودم واقعا نتونستم بیام به قصد پیچوندن نبود. بعد دیگه بهم داد هشت. خیلی خورد تو حالم اصلا نرفتم باهاش صحبت کنم که چیزی بگم. چون مطمئنا اگه گیر می دادم پاسم می کرد اما دیگه خورد تو حالم و نرفتم پیشش!!!


ترم دوم هم مشروط شدی؟

نه ترم دوم معدلم شد 13.5


چیا داشتی؟ معادلات داشتی؟

نه معادلات رو گرفتم حذف کردم نیکوکار بود وافعا وحشی بود !!!!! حتی حاج مهدی هم حذف کرد. ولی بقیه رو نمرم خوب شد نقشه کشی، ریاضی یک استاتیک آز شیمی موازنه (14 واحد داشتم دیگه)


بهترین خاطره دانشگاهت چیه؟


بهترین نداشت... خیلی چیزا هست که بخوام بگم!! حتما باید یه دونه بگم؟


آره بهترین یعنی یه دونه!!!

خاطره حرکتی که سر کلاس حسینی کردیم و کیک بردیم به خاطر ریسک بالاش خیلی جالب بود و خاطرات بسیار دیگری هم رده اش هست که فقط گفتی یکی بگم این به ذهنم اومد می تونه تا نیم ساعت دیگه عوض بشه نظرم!


بر گردیم به مصاحبه ات با من!!! چی شد که فکر کردی باید مصاحبه کنی؟

شخصیت جالبی بودی، یعنی من اون برهه ای که اومدم دانشگاه ...


سال چندم بود؟

آخر سال دوم بود... دانشگاه که اومدیم خوب من خیلی شوکه شدم چون مثلا از نظر فضا با دبیرستان خیلی فرق می کرد. چون مدرسه مون جوری بود که به قولی زیاد تو جامعه نبودیم یعنی نه که بخوان خیلی هم محدودمون کنند اما انقدر کار و درگیری داشتیم که مدرسمون تموم می شد بلافاصله می رفتیم خونه سر تکلیف و درس و ... دیگه نمی رسیدیم تو جامعه باشیم. لذا وقتی اومدم دانشگاه و یه مقدار فضا برام بازتر شد به یه شوک نا خود آگاه دچار شدم!! خیلی طول کشید باهاش تطبیق پیدا کنم. یعنی دقیقا یکسال بیشتر!! بعد تو اون برهه یه حالت روانی و حسی داشتم که تو خیلی شبیهش بودی، یعنی کاملا احساس می کردم تو اون حس تو خیلی مشترکی با من، منتها دلیلش برای تو یه چیز دیگه بود برای من یه چیز دیگه!! بعد این بود که تصمیم گرفتم یه مقدار بیشتر صحبت کنیم ببینیم چه طوریه!!!


یعنی به دلیل حس کنجکاویت نسبت به من بود؟

نه این اصلش نبود!! واقعیتش بیشتر حس کنجکاوی نسبت به خودم. واسه اینکه ببینم که چقدر می تونه کس دیگه ای شبیهم باشه. نه اینکه بخوام بدونم تو چه جور آدمی هستی چون تقریبا می دونستم .


بعد از من فکر کردی کس دیگه ای رو هم مورد مصاحبه قرار بدی؟؟

نه


چرا؟؟ چون کس دیگه‌ای شبیه تو نبود؟

واقعا نه!! ببین من برخلاف ظاهرم یه آدم احساسی هستم تو همون برخورد اول احساس پیدا میکنم نسبت به آدما؛ حالا خوب یا بد!! واقعا احساس به سمتی که بخوام طرفمو بسنجم که چقدر شبیهمه نسبت به کسی پیدا نکردم!! یعنی یا انقدر واضح بود که نیازی به اون کار نبود یا اینکه انقدر دور بود از من که بازم نیازی نبود.


بعد از اون مصاحبه فکر کردی که چقدر همونی بودم که انتظار داشتی؟

از نظر اینکه فکر کنم چقدر شبیهی؟؟


شبیهم یا شناختی که پیدا کردی!!!

از نظر شناختی که تاثیری نداشت یعنی همونی بود که فکر می کردم .منتها از نظر احساسی اون موقع تاثیری نداشت ولی بعد ها اتفاقاتی برام افتاد که فلاش بک می زدم می دیدم که خیلی شبیه بوده فضای حسیم به اون !!


از کی شدی داش ایمان؟

والا داستانش که بر می گرده به نیما!!! یه مدتی با نیما و محمد (ملکی) خیلی بیرون می رفتیم، بعد داش ممد هی که ما رو صدا می کرد چون اسمامون از نظر هجایی شبیه هم بود! مثلا می گفت نیما ما جفتمون بر می گشتیم می گفت ایمان!!! ما جفتمون بر می گشتیم، تصمیم گرفت یه چیزی به یکی مون اضافه کنه که قاطی نشیم بعد به من گفت داش ایمان و دیگه همین جور موند روم! البته داستانش کلی تره و بر می گرده به کلمه سازی هایی که منو داش ممد تو این چهار پنج سال تو دانشگاه کردیم و از سر کلاس شیمی فیزیک شروع میشه می خوای داستانشو بگم !! اگه به این سوال می خوره؟


بگو

سر شیمی فیزیک با حقی تو یه کلاس بودیم، بعد اون کلیپ موبایل « این اخلاق رو از کی به ارث بردم ؟؟ از آقا تختی!!» گل کرده بود، چون حقی بر وزن تختی بود!! ما هی می گفتیم «این اخلاقو از کی به ارث بردم؟؟ از آقا حقی!!!» بعد دیگه ما آقا رو گرفتیمو ... بعد اون شیرازی که به عنوان بازدید ما رو بردی اردو شد!!! اونجا دیگه به همه گفتیم «آقا» و بعد کم کم «نگران نباش» و «با ما باش» و دیگه همین جوری لقب سازی شد و دیگه شدیم «داش ایمان» !!! البته بعد گسترش پیدا کرد و ممد و نیما شدند داش و ...


ضریب داش ایمانی چیه؟

خوب اول باید تعریف داش ایمانی رو به معنای غیر من اش بکنی. به معنای مفهومیش

یه مکتبیه واسه خودش که اون مکتبم به صورت کلی بخوام تعریف کنم میشه:

ضد زن بودن!، به خصوص فمنیست ها به هیچ چیز شمردن چیزهایی که همه ازش واهمه دارن، حمله کردن به سمت اتفاقاتی که به سمتت حمله می کنند مثلا اگه احساس کردی یه استادی پاچه تو میگیره باید پاچشو بگیری!!! (در مورد نیک آذر جواب داده این سیستم) بی خیالی طی کردن و کلا راحت بودن!!!


خوب ضریب داش ایمانی چیه؟

خوب هرچی درونت این اخلاق بیشتر باشه ضریبم بالاتر میره دیگه!!!


نه منظورم نگاه های فرهوده!!!

فرهود .... نمی دونم اون از خودش بپرس!!!


منظورم اون ضریبیه که وقتی چیزی رو تعریف می کنی باید ضربش کنیم تا واقعیت بدست بیاده!!!

خوب فرهود چرت میگه!!!


داش ایمان رفیق بازه؟

به معنی بدش نه!!


یعنی چی معنی بدش؟

معنی بدش که ذهنیت بد رراجع بهش وجود داره!! خام رفیق بودن اگه منظورت باشه نه!!


تا کجا مرام می زاره؟

تا هرجا که بتونم


مثلا کجاست که میگی دیگه نباید!!

جایی که عقاید و ارزشهام زیر سوال بخواد بره


تا اونجا که یادمه همون روزهای اول دانشگاه تو یه دیدگاه منفی نسبت به خانم ها داشتی!!!


هنوزم هست!! خیلی به اون دوران ربط نداره!!!


از کی این دید شروع شد؟؟ چرا؟؟

منشاءاش می‌تونه اتفاقاتی باشه که برای کسایی که نزدیک من بودن اتفاق افتاده بود از طرف همون جماعتی که میگی!!


برای خودت اتفاق نیافتاده بود؟

وقتی اون دیدگاه برای من به وجود اومده برای خودم هنوز اتفاق نیافتاده بود!!! کلا به خاطر اتفاقاتی که برای نزدیکام (البته نه خانواده) افتاده بود ایجاد شد یه مقدارشم به خاطر اعتقادات...


مذهبی؟

دوست داشتم بگم مذهبی ولی متاسفانه باید بگم نه ... اعتقادات وجدانی، اخلاقی و شخصی!... اگه می گفتم مذهبی خوب بود خودم راضی تر بودم خوب می گفتم اعتقادات مذهبیم اجازه نمی ده ...


اجازه به چی؟ تو روز اول که اومده بودی به دخترا می گفتی ضعیفه!!

اینا رو که نمی خوای بزاری؟؟


چرا می زارم!!!

خوب اون که یه مقدارش بر می گرده به جو پسرونه و شوخی و این حرفا!!! دخترا هم چرت و پرت زیاد می گن پشت سر ما!!! بعد هم من یه مرد سنتی ام واسه همینم ادبیات و طرز فکر قدیمیا رو خیلی می پسندم و این شامل نگاهشون به زنها هم میشه!!!


قبل از دانشگاه شخصا با هیچ دختری رابطه نداشتی؟

آخه منظورت از رابطه چیه؟


حتی چت کردن!!

نه قبل دانشگاه رابطه نه اما یه تجربه اشتباه داشتم!!!


مرز رعایت کردنت جلو دخترا تا کجاست؟

بستگی به دخترش داره


فکر نمی کنی جدیدا خیلی راحت شدی؟

آدم با هر کس مثل خودش برخورد میکنه!!!


میگن بی ملاحظه ای!!!

نه قبول ندارم


قبل دانشگاه وبلاگ داشتی؟

نه قبل دانشگاه نه!!!.  اورکات داشتم و کلوب چون قبل دانشگاه خیلی درس می خوندم اصلا وقت این کارها رو نداشتم و بقیه وقتمم به فوتبال می گذشت!!


کی با 360 آشنا شدی؟

به محض تاسیس یعنی یادمه که تو خودت اولین بار به من 360 رو نشون دادی و اینوایت کردی!! چون من اون موقع تو اورکات و کلوب عضو بودم ازت پرسیدم این چیه؟ اومدیم تو 360 و یکی از جذابیت هاشم داشتم وبلاگ بود


قبلشم چیزی می نوشتی؟

آره من زیاد می نوشتم دبیرستان هم شعر زیاد می نوشتم هم متن!! نزدیک 1000 صفحه نوشته داشتم که همین جوری یهو دیوونه شدم و انداختم دور!!!


قضیه خداحافظیت از 360 چی بود؟ هر روز خداحافظی می کردی و باز می اومدی!

حالا هر روز که نه ... اما دلیل زیاد داشت. می خواستم بهش معتاد نشم!!! احساس می کردم دارم بهش معتاد میشم! بعدم بالاخره کار می کردم وقت کارم رو می گرفت!...


چه کار می کردی؟

به هر حال درس می دادم و ...


پس چرا بر می گشتی؟

بر می گشتم به خاطر دلتنگی از دوستان و از نوشتن!!! چون هر روز نمی شد همه دوستا رو دید و ازشون خبر دار شد.


فیس بوکم یه همچین قضیه ای داره؟

نه قضیه اش چیزای دیگه است !!!


چرا هی آیدی هاتو عوض می کنی؟

(مکث زیاد) دلیلش اینه که تو اولین آیدی که ساختم اشتباه کردم و دست یک جماعتی افتاد که اذیت می کردن البته این جماعت پسر بودن!!! اذیت می کردن از این جهت که تو کار هک بودن !!! منم هی آیدی عوض می کردم و اینا هی پیداش می کردن و منم مرتب عوض می کردم و چاره ای جز این نداشتم یعنی چون بلد نبودم باهاشون مقابله کننم!!!!


نظرت راجع به عشق چیه؟ تا حالا عاشق دختر شدی؟

می تونم بگم که قلبی که از چیزی که باید خالی میشه با عشق پر میشه. یعنی به نظر من قلب جای چیزای دیگه ای وقتی خالی میشه با عشق پر میشه.


یعنی هر نوع عشقی رو یه همچین تفسیری براش داری؟

چون برام مهم نیست که کسی ذهنیت منفی نسبت بهم پیدا کنه در راستای همون داش ایمانیسم!!! به نظر من عشق به مفهومی که الان تو جامعه هست....


پس با مفهوم الانیش مشکل داری؟!!

اصلا من با عشق مشکل دارم با دوست داشتم موافقم. عشق یه چیز غریزی وجدانی و چشم و گوش بسته است و عشق ویژگی بزرگش اینه که آدمو کور می کنه. تو همین عشقایی که می بینی تو سطح دانشگاه و جامعه و ... اگه آینده شون رو نگاه کنیم اکثرا دور میشن از هم و شکست می خورند!!! به خاطر اینکه که عاشق می شند... (این طبیعته که آدم کنار یه دختر میشینه یه حسی بهش پیدا میکنه و اگه نکنه بیماره؛ ) و وقتی عاشق میشه یه حس خوبی پیدا میکنه و این حس خوب باعث میشه آدم بدی ها رو نببینه ولی دوست داشتن اینطوریه که تو بدی های طرف رو می دونی خوبی هاشم میدونی به خاطر خوبی هاش بهش علاقه داری و کاملا عقلی ولی عشق یه چیز خارج از عقله واسه همین کاملا باهاش مخالفم!!!


تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ غیر از خانواده؟

آره دوستامو!!!


نه،  از جنس مخالف!!!

چرا!!! درروغ چرا داشتم ... ولی می تونم بگم خدا رو شکر خیلی زود قطع شد!


تو دوران دانشگاه بود؟

آری ولی از دانشگاه نبود!


همسن بودید؟

نه کوچکتر از من بود!


دانشجو بود؟

آره اون خودش یه جورایی اومد سمت من!!!



یه فرهنگ یا اصطلاحی که داری « آقا مامانه»!!!؛ آقا مامان چقدر تاثیر داره روت؟

نفر اول توی همه اولویت های زندگی منه!!! تو همه چیز من اول مامان و نگاه می کنم و رضایتشو جلب می‌کنم!!!


خیلی باهاشون راحتی؟

آره! و برام از همه چیز مهمتره!!!


دوست داری عاشق بشی یا عاشقت بشن؟

هیچکدوم!


همسرت رو خودت انتخاب می کنی یا مادرت؟

قطعا مامانم!!! مامانم پیشنهاد میده من انتخاب می کنم!!


ممکنه دانشجو باشه؟

دانشجو ممکنه باشه اما قطعا دانشجوی این جور دانشگاه ها نخواهد بود!!!


چی شد دروازه بان شدی؟ دروازه بانی رو دوست داشتی؟

دیوانه وار... اولش مهاجم بودم دروازه بان شدنم اتفاقی بود ولی بعدش فلسفی شد. اول مهاجم بودم منتها پام ضرب خورد و دیگه نتونستم بدوم!!! اون موقع هم هرکی چلاغ بود می ذاشتن دروازه!! ما رو هم گذاشتن تو دروازه بعد گرفت کارم!!! تو اون دورانم یکی از کسایی که از نظر علاقه تو جامعه جزء پیک ها بود عابدزاده بود و منم واقعا دوسش داشتم!!!


اون موقع پرسپولیس بود؟

من وقتی دیدمش استقلال بود!!! منم عابدزاده رو دوست داشتم و وقتی هم رفتم دروازه خودم احساس کردم خوب کار می کنم بعد دیگه وایسادم و رفتم پی اش بعد دیگه از یه جایی به بعد  حالت فلسفوی برام پیدا کرد یعنی اون حسی که آدم می بینه داره از بالا همه رو می بینه، کل زمین رو داری می بینی، تویی که نفر آخری و تویی که اگه اشتباه کنی کل تیم خراب میشه تویی که از همه وظیفه‌ ات مهمتره! تویی که اگه روحیت خوب باشه کل تیم روحیه اش خوبه و تویی که داری یه تیم رو اداره می کنی! این بود که با علاقه بیشتری رفتم دنبالش و خیلی هم حرفه ای دنبال می کردم یعنی فیلم های عابدزاده رو من می شستم با دقت نگاه می کردم! یا مثلا دروازه بانای خارجی اون موقع مثل دیوید سیمن، کپکه و بعد ها کان و بوفون و به دقت نگا می کردم و سعی می کردم نکات مثبتشون رو در بیارم!! الانم اگه وضعیت بدنیم اجازه بده دوست دارم ادامه بدم ولی خوب دیگه نمی شه!!!


امیر خان چی؟

حالا حتما باید بگم؟


غیر از داستانی که تو 360 گفتی اگه چیزی هست بگو!

خوب بیشترش که همون بوده!!! من داییم رو خیلی دوست داشتم بعد داییم هم خیلی دوست داشت قلعه نویی اون زمان رو!!! که حالا شده امیرخان!! یه پوستر قدی هم همیشه توی اتاقش بود دیگه وقتی داییم فوت کرد نا خود اگاه دیگه من علایقی که اون داشت جزو علایقم موند!!! اما کلا با شخصیتش خیلی حال می کنم! بعد فوتبالیش! با همه بی ادبی هاش، همه لات بازی هاش و عربده کشی هاش خیلی حال می کنم!!

امیر خان تو رو اینجوری کرد یا چون تو اینجوری بودی رفتی سمت امیر خان؟ منظورم این اخلاقا و ایناست...

واقعیتش داداشم منو این جوری کرد!!!


قبول داری که داش ایمان خیلی به امیر خان نزدیکه؟


شایدم امیرخان خیلی به داش ایمان نزدیکه!!!


نه! یعنی منظورم اینه که قالباشون تغریبا یکیه!!!

خوب من ورژن عاقل تره اونم


به نظرت فیروز کریمی برای استقلال بهتره یا مظلومی؟

به نظرم برای استقلال هیشکی مثل امیرخان نیست!!! اما بین این دو تا فیروز بهتره!!!


یه سری اسم می گم یه جمله یا کلمه راجع بهشون بگو:

ناصر حجازی:

فاجعه، اگه بخوام جمله بگم بد قدم ترین فوتبالیه تاریخ!!! تو نحسی فاجعه است.


عابدزاده:

عشق!!


خداداد:

کچل و رک گو!!!


عادل:

عادل نما!!


دایی:

(مکث زیاد) درخت صاف بزرگ شده و با ریشه بزرگ شده!!


مایلی کهن:

دایی رو میشه عوض کنم؟ آدمی که از هیچ به همه چیز رسید با تلاش خودش!!! واسه همین همیشه تحسینش می‌کنم!!!


مایلی کهن:

مربی فوق العاده شخصیت افتضاح!!!


فکر می کنی باید از مایلی کهن حلالیت بطلبی؟

اگه دستم بهش برسه آره!!!


بهترین بازی ملی؟

از نظر فنی ایران کره که 6-2 شد از نظر خاطره انگیزی ایران استرالیا!! از نظر نقش عابدزاده توی تیم هم ایران آلمان اگه عابدزاده نبود دو رقمی گل می خوردیم!


بهترین بازی استقلال؟

بازی 3-2 ای که امیرخان پرسپولیس رو برد!


از بازی ایران استرالیا چی تو خاطرت هست؟

پنجم دبستان بودیم مدرسه مون هم از این مدرسه های به شدت سخت گیر تو زمینه درسی بود بعد خیلی سخت می گرفتن روزی هم که بازی بود شنبه بود اگه اشتباه نکنم!! بازی هم ساعت 1.5 بود از صبح ما هر کاری کردیم که بعد از ظهر تعطیل کنند که ما بریم بازی رو ببینیم قبول نکردند . اعصابم خورد بود و منم حالت گندگی تو خودم حس می کردم و رفتم دفتر مدیر و شروع کردم باهاش رایزنی کردن و گفتم که شما به زور نمی تونید درس به خورد ما بدید ما سر اون دو تا کلاس حواسمون به درس نیست و ...

یارو بنده خدا هم جا خورد که من چقدر پر رو ام! بعد تلوزیون گذاشتن و کل مدرسه با هم بازی رو دیدیم بعدش هم که 3 4 ساعت طول کشید تا برسم خونه از بس شلوغ بود!!! اون بازی رو من بعد ها نزدیک 16 -17 بار دیدم



موت از کجا اومد؟؟

اینم داستان داره!! ترم های اول من و حاج مهدی با ممد می شستیم درس می خوندیم یعنی حاج مهدی واسمون می خوند اون موقع ممد حاج مهدی رو به خاطر قیافش سر کار می ذاشت. می گفت این شبیه هوشی میتسوئه!!! اول شد هوشی بعد هی بهش گفتیم هوشی!! بعد دیدیم هوشی خیلی ضایع است هرچی معتاد و ایناست اسمشون هوشیه!! خودشم هی می گفت به من نگید هوشی هوشی!!! اتصمیم گرفتیم یه خلاصه براش بسازیم بعد چون اسمش معتمدی بود اول بهش گفتیم موتی!! در اثر گذر زمان تغییر هجایی بعد هم تبدیل شد به مووووووووووووووووت!!!!

بازم یه سری اسم می گم نظرتو بگو:
احسان:


تنها کسی که از نظر سنی فضای سنی مون یکیه!!! از نظر فضای ذهنی و عقلی نزدیکیم!


ارشاد:

بهلول عاقل؛ هیچ وقت نتونستیم همدیگه رو قانع کنیم راجع به رابطه داشتن یا نداشتن با کسی!!!


نیک آذر:

از نظر علمی فوق العاده از نظر شخصیتی دختر پسند و پسر ضایع کن!!


بیدآباد:

هیچی!!


چرا؟

آخه من زود می بخشم!


فرهود فولادوند:

فقط من میشناسمش!


فرهود کربلایی:

جو گیر!


شهردار (مهرداد):

(مکث زیاد) متخصص در علایقش!


سلیمانی:

بزرگوار!


نیما:

خیلی دور خیلی نزدیم


مدرس:

سوپر من


ثمری:

  (مکث زیاد) بیش از حد عاطفی


میرعارفین:

بیش از حد منطقی


ملکی:

بیش از حد دوست


مهدی معتمدی:

کم نظیر




میلاد:

باید میلاد رو جمله بگم!! (مکث زیاد) از یه سری چیزها دوری می کنه درحالی که خودش می دونه نماید دوری کنه!!!


چرا از اینترنت دانشگاه بعد از فارغ التحصیلی استفاده نمی کنی؟

به خاطر اعتقاد به بیت المال !!


احساس نمی کنی حالا که درس نخوندی به بیت المال ضربه زدی؟

شک دارم یعنی خودم حالا که فکر می کنم آره و لی از یه جهت یه چیزی آرومم می کنه یکی نبود بازار کار تو این زمینه است و قطعا این مدرکی که گرفتن یه اعتباری میشه واسم که خدا بعدا به هم کمک می کنه شاید اونجا جبران کردم


جواب من نبود ها!!! تو از اینترنت دانشگاه استفاده نمی کنی چون بیت الماله!! ولی خوب چند بار اضافه رفتی سر کلاس!!! شاید جای یک نفر دیگه رو گرفتی

یکی دیگه هم جای من رو گرفت چون روزی که من رفتم سازمان سنجش اعتراض کنم و رشته ام رو عوض کنم اونا نذاشتن!!! من خیلی سعی کردم رشته ام رو عوض کنم تا اینجوری نشه گفتن نمیشه!!!


اگه الان می رفتی استخر دانشگاه کارتت رو چک نمی کرد با 600 تومن می رفتی؟

نه نمی رفتم!!


به جمع بندی رسیدی؟

در چه موردی؟؟


کلا!!!

بعد از فارغ التحیصیلی آره!!!


ادامه تحصیل میدی؟

فعلا نه مگر اینکه لازم باشه!


سه نفر از دوستایی که روت تاثیر گذاشتن

اول از همه مقداد ولایی، بعدش حاج مهدی و ممد!!! اما مقداد با اختلاف اوله!!


دوست داری کجا زندگی کنی؟؟

ایران

تهران یا مشهد؟

تهران!!! به خاطر اینکه تهران همه چیزش با کل ایران فرق می کنه اول از همه هم فرهنگش!!!


به کف دست راستت نگاه کن و یه پاراگراف باهاش حرف بزن!!!

بهش قبطه می خورم!! کاشکی قلبم مثه این صاف بود!!


چه ها باهاش کردی؟

باهاش کار کردم و با دوستانم دست دادم!


نا مردی در حقش کردی؟

نه!! ولی اون نامردی در حقم کرده!!!


چه سوالی نکردم که فکر می کردی ازت می پرسم؟

خوب خیلی دوست داشتم چالشی تر بشه و بحث کنیم راجع به یه موردی!! دوست داشتم راجع به علت مخالفتم با زنها بیشتر بحث بشه!!! نمی خوای بیشتر توضیح بدم؟


متاسفانه وقتشو نداریم الان!!!

می ترسی وبلاگت بترکه؟؟ البته به نفع همه است که من حرف نزنم راجع بهش!!!


خوب جمله آخرت رو بگو!!!

خیلی خوشحالم که دانشگاه تموم شد!!!

هر آنکه جانب اهل وفا نگهدارد /// خداش در همه حال از بلا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای /// فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

نوید نامه


باز هم این سرنوشت بار دگر

دور سازد دست ما از یکدِگر

ممد
* و نیما رفتند تند و تیز

می رود روز دگر ارشاد نیز

ما یکی فیله بُودیم در روزگار

بعد از این بر ما نمی‌ماند قرار

چون نوید در نزد ما یک دونه بود

بودنش اینجا فقط نمونه بود

آه ای چرخ فلک بازی ز چیست؟

چون نوید هم می‌رود فیله ز کیست؟

حال ما*
* با که رویم ورزش کنیم؟

در فضای این یونی چرخش کنیم

هر کجایی پا گذاریم ما در آن

می‌شود از یاد او پر،  ذهنمان

چون شود از یاد او این دل پوک

می جوییمش در یاهو و فیس بوک

می شویم با خاطرات او اجین

بر نمی‌آید ز دست ما جز این

ای خدا دست خودت همراه او

باز گردانش به ما با رنگ و رو



میلاد
* منظور محمد رضا گائینی است
**  منظور من و داش ایمانیم

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

یا علی (ع)

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

عاشقانه

عاشقانه ترین لحظات زندگیم مربوط میشه به زمانی که عاشق هیچ کسی نبودم؛ هیچکس !!!!

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

قلک هایی برای شکستن


به همه بگید قلک هاشونو بشکنن ... تو این مملکت پس انداز به هیچ دردی نمی خوره در لحظه پولتون رو خرج کنید... 
پس انداز چه ارزشی داره؛ وقتی روزی که قلکتون رو می شکونید میبیند 200 تومنی هایی که یه روزی کلی پول بوده برای خودش و خرج یک هفته شما بوده دیگه هیچ ارزشی نداره و در بهترین حالت با خرید یه بسته پفک نمکی تموم میشه!!!



خوب دیگه برای چی بچه ها رو تشویق کنیم پول هاشونو جمع کنند؟؟؟ برای چی لذت خرج کردن 1000 تومن الان رو ذخیره کنیم برای خریدن یک بسته پفک نمکی یک سال بعد؟؟؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

خاطرات ابدی

اینا رو می نویسم تا همیشه یادم بمونه!!!  دیگه کم کم دوستان دارن جدا میشن و هر کدوم می رن یه طرف دنیا و شاید بعضی هاشونو دیگه نبینم!!! چون اونا اهل برگشتن نیستن و من اهل رفتن!!!
محمد رضا که رفت و از خودش کلی خاطره و کل کل و خنده جا گذاشت تو ذهن من!!!
از نیما به جز خاطرات روزای پروژه و روزای انتخابات شورا و عضویتشون تو شورا؛  یه روز خاص تو خاطرم می مونه، پنجشنبه ای که نیما امتحان آشنایی با مهندسی شیمی داشت و من تو انجمن کار داشتم و کلی باهم حرف زدیم.. نمی دونم شاید خودشم یادش نمونده باشه اما حرف های اون روز روی من خیلی تاثیر داشت و مسیر زندگی مو عوض کرد!!!
از نوید اون طرح همیشگی برای تبلیغ کاندیدا ها و لابی های قبل جلسات و شورا و یه روز خاص که بین خودم و اونه و البته این آخریا یه عده دیگه هم فهمیدن!!! می مونه!!! کلی خاطره شیرین و فیله و فیله بازی!!! :دی
این پست بعدا باز هم ادامه می یابه!!!

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

تذکره داش ممد ملکی -زید الله آوردنه

آن خورنده سالاد با هر چیز، آن در انجام پاچه خواری تیز، آن به وقت آزمون دروس غافل؛ آن گیرنده در همان آزمون نمره کامل، آن از همه بیشتر مالیاتی، آن مهندس خیالاتی، آن با گوشی عشق گرفتن عکس، آن همانگ کننده اردو با برو بکس، آن دارای نام حشمت؛ آن کارگر کارخانه پوشک، آن راننده شخصی کربلایی حبیب، آن به عنوان تغذیه خورنده سیب، آن خداوندگار آوردن، آن متمرکز به هنگام درس خواندن، آن لقب داش به ایمان داده، آن شبیه ترین افراد به دوست پسر وهاب زاده، آن دارنده مقاله آی اِس آی، آن عاشق گزارش های حسینی بای، آن ز کنکور ارشد سربلند، آن طرفدار تیم هلند، آن مبتکر واژه هایی چون موت و پیشی، آن علاقه مند به بچه های شیشی! آن شکست خورده در پُرو از همه، آن که هر چه از منطقش بگویم باز هم کمه (!!!!)، ان طرفدار آسمان و صور فلکی؛ داش ما، داش ممد ملکی (زید الله آوردنه) از اهالی تهران بود که علاقه وافری به جنوب داشت؛ هر چند برخی می گویند داش تنها به دلیل درمان به آنجا می رود اما عده ای دیگر سفرش را به دلیل مشغله کاری بیان می نمودند.
گویند چون داش ممد پای به دانشگاه نهاد تنها سر کلاس حاضر می شد و زودی فلنگ را می بست و می رفت تا آنکه روز امتحان فرا می رسید چون اوضاع وخیم می‌گشت دو ربع مانده به امتحان معتمدی را یافته و در جریان خلاصه دروس قرار می گرفت و نمره ای مناسب دشت می نمود و همه را متعجب می کرد!!! همه در راز داش ممد مانده بودن که چگونه است که این چنین می شود؟؟ و کس ندانست که داش ممد از کجا می اورد؟؟؟ تا انکه رازش بر همگان مشخص گشت!!
گویند چون ممد در کلاس آشنایی با کیمیایی گری حاضر گشت، از این رو به آن رو شد، هر که خود را معرفی می نمود ممد از سخنانش خلاصه ای بر می داشت و جزوه ای تدوین نمود از احوالات دوستان و چون نوبت به خودش رسید کت و شلواری پوشید و به ارائه خودش مشغول گشت و چون مورد تفقد پریوش نامی قرار گرفت راه گرفتن نمره را که همانا پاچه خواری و کت و شلوار پوشیدن باشد فرا گرفت.
اما اوج کار ممد از ان روز بود که بر سر کلاس وهاب زاده مورد تمسخر استاد قرار گرفت که چرا بر تکه پاره کاغذی کوییز داده است؟ اینجا بود که ممد از شگرد کت و شلوار استفاده نمود و به یکباره در دل استاد جای باز کرد، و به دلیل شباهتش با دوست پسر سابق استاد فوق الذکر مورد توجه استاد قرار گرفت!!!! تا بدان جا که مقاله ای مشترک با ایشان نبشت!!!
چون داش ممد (حفظ الله منطقه) از تحصیل دروس و پاچه خواری استاد خلاصی یافت به سمت جنوب روانه شد تا به مداوای خود بپردازد به همین دلیل در خط کنترل کیفیت پنبه ریز مشغول به کار گشت که مدارکشم موجوده!!!
اما از انجا که افتاب در انجا بسیار بتابد ممد به سرش زد و شروع به نوشتن نمود، و این نغمه سر داد که :
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اي آنكه چون تو باك نيست

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

فرو می ریزیم

چقدر قضاوت می کنیم!! چقدر زود قضاوت می کنیم. حقوق نمی دانیم اما از پیش حق همه را کف دستشان می گذاریم!! 
از روی قیافه، از روی حرف زدن یا از روی ... به هرحال قضاوت می کنیم. تهمت می زنیم و حکم صادر می کنیم. اگر فرصتی پیش آید به شدیدترین وضع حکم را اجرا هم می کنیم.
همین است که گاهی سلام نمی کنیم، گاهی ایگنور (ignore) و گاهی هم ... فقط چون قضاوت کرده ایم و وقتی می فهمیم اشتباه کرده ایم؛ فرو می ریزیم. 

روز مرگی ؟؟!!!

کتاب های نخوانده کم کم دارند زیاد می شوند. یک سال است که کتابی نخوانده ام. نه منظورم کتاب درسی نیست که البته آنها را نیز آنچنان دقیق نخوانده ام. بی حوصله ام. شایدم هنوز توی شُک ام. هنوز هم باورم نمیشه که به همین راحتی تمام رویا های خوبمون خراب شد. تمام رویا هایی که تا ساعت 2 صبح روز 23 خرداد توی ذهنمون می چرخید و یه جورایی قلقلکمون می داد. چقدر انگیزه داشتم.. همش دود شد بعد اون روزا اصلا نتونستم هیچ کاری رو درست انجام بدم.
 نمی خوام برای انتخابات بنویسم و سالگردش!! نه منظورم از نوشتن تاثیری است که این انتخابات بر من گذاشت.
پروژه ام به زور رو دربایستی با نیما با سرعت یک ورق در هفته پیش میره... هنوز وقت نکردم کتاب هایی که سال پیش هدیه گرفتم رو بخونم. کلاس زبان روی هواست و کارهایی که به رضا قول دادم انجام بدم بعد از یک هفته یک قدم هم جلو نرفته!! به احسان قول می دم که فلان کار رو براش پی می گیرم اما وقتی زنگ می زنه با شرمندگی فقط می گم که فردا می رم دنبالش!! 
سراغی از طرحی که برای دانشگاه داشتیم نمی گیرم!! انگار نه انگار که روز اول گفتم اگه قراره انجام شه همه باید هر روز پی اش رو بگیریم. 

میرعارفین زنگ می زنه و می خواد ببینه کاری که با هم قرار گذاشتیم به کجا رسیده؟؟؟ با جواب هفته دیگه انجامش می دم روبرو میشه و این سوال و جواب هفته بعد دوباره تکرار میشه!!

سر کلاس جواب بچه هایی که سراغ جزوه رو میگیرند چیزی جز حواله دادن به جلسه  بعد نیست!!!
این چه دردیه که  من دچار شدم!! نمی دونم شاید اصلا به انتخابات هم ربطی نداشته باشه اما بالاخره از یه جایی دچارش شدم دیگه!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

شرمنده ام



نمایشگاه کتاب تهران تموم شد!! معمولا زیاد راغب نیستم که نمایشگاه برم اما امسال یه توفیق اجباری بود تا حدود 9 روز و روزی 12 - 13 ساعت رو توی نمایشگاه بگذرونم. تجربه ای منحصر بفرد از برخورد با مردم. برای منی که معمولا خیلی سخت با دیگران رابطه برقرار می کنم خیلی فوق العاده بود. هر چند هنوزم تبحر خاصی ندارم اما الان خوب می دونم که فروشنده ها چه موجوداتی هستند و چه جوری اجناسشونو تو پاچه آدم می کنند.
 ***
 وقتی به دست هام نگاه می کنم تازه می فهمم نه بابا هنوزم اونقدرها که فکر می کنیم مرد نشدیم. تمام دست هام پر شده از جای بریدگی با کاغذ. شاید به خاطر اینکه  زیاد به این جور کارها عادت ندارم. اصلا نمی تونم خودم رو جای قهرمان های پدر داستان هایی بذارم که نویسنده همیشه اون ها رو با دست های زبر و قوی شون معرفی می کرد و این به معنای اون بود که این مرد با چه مشقتی کار می کنه تا یه لقمه نون در بیاره!!!!


روز آخر نمایشگاه که اون همه بار رو جا به جا کردم کلی به خودم غره شده بودم که آره بابا ما هم کار سخت بلدیم. فکر می کردم دیگه الان اون آدمایی که از صبح زود تا بوق سگ واسه یه لقمه نون کار می کنند رو درک می کنم. تو تمام راه برگشت داشتم به همین چیزا فکر می کردم  که دیدن یک صحنه سر چهار راه  یک هو منقلبم کرد!!


سر چهار راه رودکی بود!!! داشتم از بی.ار.تی بیرون رو نگاه می کردم و همین جور این فکرا توی سرم بود!!! 
یه مرد حدودا 45-50 ساله داشت با کلی التماس و خواهش سعی می کرد تا یه نفر رو قانع کنه تا ازش یه مگس کش برقی بخره. همین جور اینور و اونور می رفت و از سرنشین های بی خیال ماشین ها التماس می کرد که ازش بخرن اما فقط با شیشه هایی مواجه می شد که بالا می رفتن تا این مزاحم رو دور کنند!!!


اما انگار بالاخره موفق شد!! یه نفر راضی شد که بخره اما از شانس بد چراغ سبز شد.... مرد بیچاره همین جور دنبال ماشینه می دوید تا نذاره این تنها مشتری از دستش بپره...


حالم خیلی بد شد!! رفتم به خاطرات 7-8 سال پیش که پشت چراغ قرمزی که چندتا دختر بچه داشتن گل می فروختن با خودم قرار گذاشتم از امکاناتی که دارم!! از توانایی مدرسه رفتن!! از داشتن خونه و ... استفاده کنم و کسی بشم تواین مملکت و کاری کنم که دیگه هیچ کسی پشت چراغ قرمز از صبح تا شب برای یه لقمه نون اینقدر زحمت نکشه!!!



اما حالا که فکر میکنم می بینم خیلی زود قولم رو فراموش کردم. خیلی زود فراموش کردم که دارم از حق چه کسایی استفاده می کنم و تحصیلات رایگان دارم!!!


شرمنده ام...
فقط همین.

پ.ن : 
کشتن سلول های خاکستری خیلی زودتر از اون که انتظار داری عواقب خودشو نشون میده... وقتی دسترسی به هیچ نوشت افزاری نداری کلی چیز برای نوشتن وجود داره و همین که دست به نوشتن می بری و چند کلمه می نویسی، حرف برای گفتن کم می یاد... 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

حس نوستالژیک

بعضی از آدمها تو این دنیا هستن وقتی چند جمله باهاشون هم صحبت میشی زود تورو به خاطرات گذشته می برند. تقریبا از آخرین روزای سال گذشته هر چند وقت یکبار با یه همچین آدمایی روبرو شدم.
شاید بعضی ها از گذشته فرار می کنند اما من همیشه به گذشته ام وابسته ام. همیشه دوست دارم اونها رو به خاطر بیارم. 
دوست دارم به خاطر بیارم که عجب نامردی کرد مهدی... وقتی تو مدرسه مامور انتظامات بودیم و داشتیم تو سالن فوتبال بازی می کردیم و یهو ناظم دبیرستان اومد بالا و اون همه رو به اون بازو بند فروخت!!
دوست دارم به خاطر بیارم که چه جوری ممکن بود با تغییر مدرسه راهنماییم کل زندگیم عوض شه.
دوست دارم یادم بیاد که چه استرسی داشتم وقتی امتحان ورودی دبیرستان امام صادق رو دادم. استرسی که برای خودم نبود برای دوستام بود که نکنه اونا قبول نشن و جدا شیم.
دوست دارم یادم بیاد سال دوم و درست شدن گروه بیداد رو
دوست دارم یاد اردوی شهریار، کلاس حسین کرد، کلاس امامی و همایونفر و ... بیافتم.
دوست دارم سال اول دانشگاه رو با همه اتفاقات ریز و درشتش به یاد بیارم.
دوست دارم یاد دروغ هایی که گفتن و باور کردم بیافتم. یاد سادگیم یاد ...
دوست دارم یاد انتخابات شورا صنفی بیافتم. دوست دارم دوران انجمن رو به خاطر بیارم و ...

این حس نوستالژیکی که وقتی یاد این چیزا می افتی کل وجودتو در بر میگیره دوست دارم.

ای کاش این آدمها زیاد بودند. ای کاش تمام خاطراتم رو می نوشتم. ای کاش ...


بدیش اینه که یکی از این آدما داره از ایران میره کسی که یه روزایی همدیگرو داداش صدا می کردیم اما بی ملاحظگی یکی دیگه باعث شد انقد افراط کنم که برای یه مدت طولانی ازش هیچ خبری نداشته باشم و حالا 2 هفته قبل رفتنش بفهمم که داره میره!! چرا گناه یکی رو پای همه نوشتم؟؟؟
نمی دونم چرا اون روزا فکر می کردم ارزشش رو داره که افراط کنم؟؟؟ نمی دونم!!
نوید جان؛ داداشی من امیدوارم هرجا میری موفق باشی و خوش باشی!! ببخشید که کم گذاشتم تو برادری!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

مجالی برای تنفس نیست!!!

چقد بده که آدم بخواد بنویسه اما وقت نکنه!!! نمی‌خواد به روم بیارید؛ می دونم الاف تر از من تو دنیا نیست، منظورم از وقت نوشتن، یه مجال برای فکر کردنه... فکر کردن به چیزی که دوست داری بنویسی!!! همه ذهنم پر از چیزای جور واجوره... دلواپسیهای مختلف!!! نمی‌ذاره تمرکز کنم روی خیلی چیزا!!!
دمی دیگر نتایج کنکور اعلام می‌شه و اندکی بعدتر سیل اس ام اس و زنگه که به سمت آدم روونه میشه تا مطمئن شن که فلانی تو کنکور ....بله و اینه!!! آدم میمونه یه شماره ناشناس انقد صمیمی ازت نتیجه رو می پرسه!! یارو یه جوریم سوال میکنه که داد می زنه میدونه خراب کردی فقط می‌خواد مطمئن شه!!!
بگذریم پریشونیم این نیست؛ که من خود دانم که نا برده رنجم و ...
این فقط بخاطر اینه که همین الان بحث نتایج بود تو خونه!!!
اون چیزایی که می‌خواستم بنویسم اینا نیست بلکه چیزاییه که هنوز نتونستم مرتبشون کنم تا بشه نوشتشون... منتظر یک مجالم...
مجالی برای تنفس!!

۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

حول حالنا الی احسن الحال

هیچ نشانی از رسیدن عید بین این مردم معلوم نیست، همه بیمارند گویا، تنها حادثه ای که به نظرشان نزدیک است آخر سال است، آخر سال 88. نه نه ... امسال نه بوی عیدی می آید نه بوی توت و کاغذ رنگی... همانجور که پیش بینی میشد سفره های مردممان کوچک و کوچکتر شده است، انگار نه درآمد بابا می گذارد عید داشته باشیم و نه دیگر رمقی برای مادر مانده است تا خانه تکانی کند برای عید. کدام عید ؟؟؟ عید برای ملتی عزادار چه معنا دارد؟؟؟
امسال هفت سین مردم ما انگار تنها یک سین دارد سین سبز. سین سبزی. انگار همه مان تنها به آرزو های بهار 88 فکر می کنیم که تمام نشده آنها را از دست رفته دیدیم.
همه مان مانده ایم که چه شد که آرزوهایمان برباد رفت و بیمار شدیم. همه مان به سبزی فکر می کنیم که نه پاییز و نه زمستان هیچکدام نتوانست زرد و پژمرده اش کند و حال در آستانه بهار انگار دیگر جزوی از زندگیمان شده است.
امسال همه در لحظه تحویل سال دعای حول حالنا الی احسن الحال را با صدایی بلند تر فریاد خواهیم زد.

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

فاصله تا خدا

در اتاق من به جز یک پرده کوتاه نیست
اولین مهمان من هر شب کسی جز ماه نیست

یک کتاب حافظ و سهراب و یک مسواک سبز
در اتاق من خبر از درس و دانشگاه نیست

یک در چوبی به داخل پنجره رو به حیات
شیشه این پنجره جای بخارآه نیست

صفحه شطرنج خالی روی دیوار اتاق
که در آن رخ هست اما فیل و اسب و شاه نیست

آینه در گوشه ای تصویر من در گوشه اش
کار او بد نیست اما آنچنان دلخواه نیست

در اتاقم نورهست اما بگویم از صدا
گاه هست و گاه پچ پچ ، گاه خالی،گاه نیست

به سرم افتاده سقف خانه را پاره کنم
تا خدا جز چند متری رو به بالا راه نیست


۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

.....................

از دیروز که شنیدم بد جوری به هم ریختم... آخه خدا این چه وضشه؟؟؟... بابا کجای تاریخ این مردم بدبخت گناه کردن که بی خیالشون نمیشی؟؟
بابا درسته که اون همه آدمی که بی گناه کشته شدن رو نمی شناسم؟؟ درسته که این حدود 100 نفر آدمی که زندان هستند رو از نزدیک ندیدم ... درسته که .... اما خداوکیلی دیگه این یه نفر رو از نزدیک میشناسم که! این یکی رو دیگه قبول نمی کنم که بهش انواع و اقسام برچسب ها رو بزنن... این یکی دیگه دوستمه می دونم که هیچی تو دلش نیست!! می دونم نه با کشورهای خارجی ارتباط داره و نه مزدور داخلیه... بابا فقط می خواد کشورش درست شه!! آباد و آزاد
مگه همینا نبودن که تو کتابای ابتدایی شون می گفتن دست در دست هم دهیم به مهر ...
(عین خیالشونم نبود که بابا اگه دست در دست هم بدیم پس محرم و نامحرم چی میشه شایدم فکرشو کرده بودنو قرار بود با یه صیغه همه چیزو درست کنن)
خوب ما هم می خوایم همین کارو کنیم!! بابا چرا هیچکس به داد ما نمی رسه چرا تا صدامون در میاد انواع و اقسام حکم ها رو برامون می برن؟؟؟
تو هم انگار نه انگار (که همه کاره ای و باید جلوشونو بگیری) بابا پس کی خشمتو نشون می دی؟؟؟ کی ما مزه عدالتتو می چشیم؟؟؟ کی؟ کی؟ ؟؟؟؟
(آشفته نوشتم چون آشفته ام)

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

اعتراف

بازم گند زدم به یه سال زندگیم...نمی دونم این چندمین باره که برای یه سستی کوچیک دوباره گند می خوره به همه برنامه های زندگیم. اما می دونم اولیش وقتی بود که به جای آی تی مهندسی شیمی اومدم!!! همین دلیل کافیه که بارها و بارها تو ادامه تحصیل این رشته لعنتی گند به زنم. فعلا

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

دیشب تو خواب

دیشب خواب تو را دیدم ، چه رویای پر شوری
انگار که توی خواب دیدم که سالها از من دوری

تو را توی باغی دیدم که سر تا سر خزان بود
هزاران چشم پر ز اشک به طاق آسمان بود

مثال عکس قرص ماه میون آب نشستی
تا دست بردم بگیرمت پر چین شدی شکستی

آه ای فلک نفرین به تو ببین چه می کشم من
جدا از آن مهر آفرین میون آتشم من

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

شیخ صنعان(سمعان)

شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
در کمال از هرچه گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان او بود ای عجب
می ‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا می ‌کرده بود
خود صلوة وصوم بی‌حد داشت او
هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در عشق آمدند
پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
موی می‌بشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرکه بیماری و سستی یافتی
از دم او تن درستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوه‌ی اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده می‌کردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبه‌ی دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم
ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین
کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه
راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دراز
آخر از ناگاه پیر اوستاد ب
ا مریدان گفت کارم اوفتاد
می‌بباید رفت سوی روم زود
تا شود تدبیر این معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پس‌روی کردند با او در سفر
می‌شدند از کعبه تا اقصای روم
طوف می‌کردند سر تا پای روم
از قضا را بود عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح الله‌اش صد معرفت
بر سپهر حسن در برج جمال
آفتابی بود اما بی‌زوال
آفتاب از رشک عکس روی او
زردتر از عاشقان در کوی او
هرکه دل در زلف آن دلدار بست
از خیال زلف او زنار بست
هرکه جان بر لعل آن دلبر نهاد
پای در ره نانهاده سرنهاد
چون صبا از زلف او مشکین شدی
روم از آن مشکین صفت پر چین شدی
هر دو چشمش فتنه‌ی عشاق بود
هر دو ابرویش به خوبی طاق بود
چون نظر بر روی عشاق او فکند
جان به دست غمزه با طاق او فکند
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود
مردمی بر طاق او بنشسته بود
مردم چشمش چو کردی مردمی
صید کردی جان صد صد آدمی
روی او در زیر زلف تاب دار
بود آتش پاره‌ی بس آب دار
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت
نرگس مستش هزاران دشنه داشت
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر که گفت آگه نبود
همچو چشم سوزنی شکل دهانش
بسته زناری چو زلفش بر میانش
چاه سیمین در زنخدان داشت او
همچو عیسی در سخن آن داشت او
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشید فش در موی داشت
برقعی شعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
چون نمود از زیر برقع روی خویش
بست صد زنارش از یک موی خویش
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد
عشق آن بت روی کارخویش کرد
شد به کل از دست و در پای اوفتاد
جای آتش بود و برجای اوفتاد
هرچ بودش سر به سر نابود شد
ز آتش سودا دلش چون دود شد
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
عشق برجان و دل او چیر گشت
تا ز دل نومید وز جان سیر گشت
گفت چون دین رفت چه جای دلست
عشق ترسازاده کاری مشکل است
چون مریدانش چنین دیدند زار
جمله دانستند کافتادست کار
سر به سر در کار او حیران شدند
سرنگون گشتند و سرگردان شدند
پند دادندش بسی سودی نبود
بودنی چون بود به بودی نبود
هرکه پندش داد فرمان می‌نبرد
زانکه دردش هیچ درمان می‌نبرد
عاشق آشفته فرمان کی برد
درد درمان سوز درمان کی برد
بود تا شب همچنان روز دراز
چشم بر منظر، دهانش مانده باز
چون شب تاریک در شعر سیاه
شد نهان چون کفر در زیر گناه
هر چراغی کان شب اختر درگرفت
از دل آن پیر غم‌خور درگرفت
عشق او آن شب یکی صد بیش شد
لاجرم یک بارگی بی‌خویش شد
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت
یک دمش نه خواب بود و نه قرار
می‌طپید از عشق و می‌نالید زار
گفت یا رب امشبم را روز نیست
یا مگر شمع فلک را سوز نیست
در ریاضت بوده‌ام شبها بسی
خود نشان ندهد چنین شبهاکسی
همچو شمع از سوختن خوابم نماند
بر جگر جز خون دل آبم نماند
همچو شمع از تفت و سوزم می‌کشند
شب همی سوزند و روزم می‌کشند
جمله شب در خون دل چون مانده‌ام
پای تا سر غرقه در خون مانده‌ام
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد
می‌ندانم روز خود چون بگذرد
هرکه را یک شب چنین روزی بود
روز و شب کارش جگر سوزی بود
روز و شب بسیار در تب بوده‌ام
من به روز خویش امشب بوده‌ام
کار من روزی که می‌پرداختند
از برای این شبم می‌ساختند
یا رب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز
یا رب این چندین علامت امشبست
یا مگر روز قیامت امشبست
یا از آهم شمع گردون مرده شد
یا ز شرم دلبرم در پرده شد
شب دراز است و سیه چون موی او
ورنه صد ره مردمی بی‌روی او
می بسوزم امشب از سودای عشق
می‌ندارم طاقت غوغای عشق
عمر کو تا وصف غم خواری کنم
یا به کام خویشتن زاری کنم
صبر کو تا پای در دامن کشم
یا چو مردان رطل مردافکن کشم
بخت کو تا عزم بیداری کند
یا مرا در عشق او یاری کند
عقل کو تا علم در پیش آورم
یا به حیلت عقل در بیش آورم
دست کو تا خاک ره بر سر کنم
یا ز زیر خاک و خون سر برکنم
پای کو تا بازجویم کوی یار
چشم کو تا بازبینم روی یار
یار کو تا دل دهد در یک غمم
دست کو تا دست گیرد یک دمم
زور کو تا ناله و زاری کنم
هوش کو تا ساز هشیاری کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار
این چه عشق است این چه درد است این چه کار
جمله‌ی یاران به دلداری او
جمع گشتند آن شب از زاری او
همنشینی گفتش ای شیخ کبار
خیز این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کرده‌ام صد بار غسل ای بی‌خبر
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست
کی شود کار تو بی‌تسبیح راست
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر یک گفت ای پیرکهن
گر خطایی رفت بر تو توبه کن
گفت کردم توبه از ناموس و حال
تایبم از شیخی و حال و محال
آن دگر یک گفت ای دانای راز
خیز خود را جمع کن اندر نماز
گفت کو محراب روی آن نگار
تا نباشد جز نمازم هیچ‌کار
آن دگر یک گفت تا کی زین سخن
خیز در خلوت خدا را سجده کن
گفت اگر بت‌روی من اینجاستی
سجده پیش روی او زیباستی
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین
تا چرا عاشق نبودم پیش ازین
آن دگر گفتش که دیوت راه زد
تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت گر دیوی که راهم می‌زند
گو بزن چون چست و زیبا می‌زند
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد
گوید این پیر این چنین گمراه شد
گفت من بس فارغم از نام وننگ
شیشه‌ی سالوس بشکستم به سنگ
آن دگر گفتش که یاران قدیم
از تو رنجورند و مانده دل دو نیم
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود
دل ز رنج این و آن غافل بود
آن دگر گفتش که با یاران بساز
تا شویم امشب بسوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست
هوشیار کعبه‌ام در دیر مست
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه
در حرم بنشین و عذر من بخواه
گفت سر بر آستان آن نگار
عذر خواهم خواست، دست از من بدار
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است
مرد دوزخ نیست هرکو آگهست
گفت اگر دوزخ شود هم راه من
هفت دوزخ سوزد از یک آه من
آن دگر گفتش که امید بهشت
باز گرد و توبه کن زین کار زشت
گفت چون یار بهشتی روی هست
گر بهشتی بایدم این کوی هست
آن دگر گفتش که از حق شرم دار
حق تعالی را به حق آزرم دار
گفت این آتش چو حق درمن فکند
من به خود نتوانم از گردن فکند
آن دگر گفتش برو ساکن بباش
باز ایمان آور و مومن بباش
گفت جز کفر از من حیران مخواه
هرکه کافر شد ازو ایمان مخواه
چون سخن در وی نیامد کارگر
تن زدند آخر بدان تیمار در
موج زن شد پرده‌ی دلشان ز خون
تا چه آید خود ازین پرده برون
ترک روز، آخر چو با زرین سپر
هندو شب را به تیغ افکند سر
روز دیگر کین جهان پر غرور
شد چو بحر از چشمه‌ی خور غرق نور
شیخ خلوت ساز کوی یار شد
با سگان کوی او در کار شد
معتکف بنشست بر خاک رهش
همچو مویی شد ز روی چون مهش
قرب ماهی روز و شب در کوی او
صبر کرد از آفتاب روی او
عاقبت بیمار شد بی‌دلستان
هیچ برنگرفت سر زان آستان
بود خاک کوی آن بت بسترش
بود بالین آستان آن درش
چون نبود از کوی او بگذشتنش
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش
خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی‌قرار
کی کنند، ای از شراب شرک مست
زاهدان در کوی ترسایان نشست
گر به زلفم شیخ اقرار آورد
هر دمش دیوانگی بارآورد
شیخ گفتش چون زبونم دیده‌ای
لاجرم دزدیده دل دزدیده‌ای
یا دلم ده باز یا با من بساز
در نیاز من نگر، چندین مناز
از سر ناز و تکبر درگذر
عاشق و پیرو غریبم درنگر
عشق من چون سرسری نیست ای نگار
یا سرم از تن ببر یا سر درآر
جان فشانم برتو گر فرمان دهی
گر تو خواهی بازم از لب جان دهی
ای لب و زلفت زیان و سود من
روی و کویت مقصد و به بود من
گه ز تاب زلف در تابم مکن
گه ز چشم مست در خوابم مکن
دل چو آتش، دیده چون ابر از تو ام
بی‌کس و بی‌یار و بی‌صبر از تو ام
بی تو بر جانم جهان بفروختم
کیسه بین کز عشق تو بردوختم
همچو باران ابر می‌بارم ز چشم
زانک بی تو چشم این دارم ز چشم
دل ز دست دیده در ماتم بماند
دیده رویت دید، دل در غم بماند
آنچه من از دیده دیدم کس ندید
وآنچه من از دل کشیدم کس ندید
از دلم جز خون دل حاصل نماند
خون دل تاکی خورم چون دل نماند
بیش ازین بر جان این مسکین مزن
در فتوح او لگد چندین مزن
روزگار من بشد در انتظار
گر بود وصلی بیاید روزگار
هر شبی بر جان کمین سازی کنم
بر سر کوی تو جان بازی کنم
روی بر خاک درت، جان می‌دهم
جان به نرخ خاک ارزان می‌دهم
چند نالم بر درت ، در باز کن
یک دمم با خویشتن دمساز کن
آفتابی، از تو دوری چون کنم
سایه‌ام، بی تو صبوری چون کنم
گرچه همچون سایه‌ام از اضطراب
در جهم در روزنت چون آفتاب
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته سر
می‌روم با خاک جان سوخته
ز آتش جانم جهانی سوخته
پای از عشق تو در گل مانده
دست از شوق تو بر دل مانده
می‌برآید ز آرزویت جان ز من
چند باشی بیش از این پنهان ز من
دخترش گفت ای خرف از روزگار
ساز کافور و کفن کن، شرم‌دار
چون دمت سر دست دمسازی مکن
پیر گشتی، قصد دل بازی مکن
این زمان عزم کفن کردن ترا
بهترم آید که عزم من ترا
کی توانی پادشاهی یافتن
چون به سیری نان نخواهی یافتن
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار
من ندارم جز غم عشق تو کار
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد
عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد
گفت دختر گر تو هستی مردکار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سه‌ی دیگر ندارم هیچ‌کار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سه‌ی دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرکه او هم رنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم ای سیم تن
حلقه‌ای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیرمغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازه‌دید
میزبان را حسن بی‌اندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذره‌ی عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
چون به یک جا شد شراب و عشق یار
عشق آن ماهش یکی شد صد هزار
چون حریفی آب دندان دید شیخ
لعل او در حقه خندان دید شیخ
آتشی از شوق در جانش فتاد
سیل خونین سوی مژگانش فتاد
باده‌ای دیگر بخواست و نوش کرد
حلقه‌ای از زلف او در گوش کرد
قرب صد تصنیف در دین یادداشت
حفظ قرآن را بسی استاد داشت
چون می از ساغر به ناف او رسید
دعوی او رفت و لاف او رسید
هرچه یادش بود از یادش برفت
باده آمد عقل چون بادش برفت
خمر، هر معنی که بودش از نخست
پاک از لوح ضمیر او بشست
عشق آن دلبر بماندش صعبناک
هرچه دیگر بود کلی رفت پاک
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد
همچو دریا جان او پرشور کرد
آن صنم را دید می در دست و مست
شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست
دل بداد و دست از می خوردنش
خواست تا ناگه کند در گردنش
دخترش گفت ای تو مرد کار نه
مدعی در عشق، معنی دار نه
گر قدم در عشق محکم دارییی
مذهب این زلف پر خم دارییی
همچو زلفم نه قدم در کافری
زانک نبود عشق کار سرسری
عافیت با عشق نبود سازگار
عاشقی را کفر سازد یاددار
اقتدا گر تو به کفر من کنی
با من این دم دست در گردن کنی
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا
خیز رو، اینک عصااینک ردا
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود
آن زمان کاندر سرش مستی نبود
یک نفس او را سر هستی نبود
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست
اوفتاد از پای و کلی شد ز دست
برنیامد با خود و رسوا شد او
می‌نترسید از کسی، ترسا شد او
بود می بس کهنه دروی کارکرد
شیخ را سرگشته چون پرگار کرد
پیر را می کهنه و عشق جوان
دلبرش حاضر، صبوری کی توان
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست
مست و عاشق چون بود رفته ز دست
گفت بی‌طاقت شدم ای ماه‌ روی
از من بی‌دل چه می‌خواهی بگوی
گر به هشیاری نگشتم بت‌پرست
پیش بت مصحف بسوزم مست مست
دخترش گفت این زمان مرد منی
خواب خوش بادت که در خورد منی
پیش ازین در عشق بودی خام خام
خوش بزی چون پخته گشتی والسلام
چون خبر نزدیک ترسایان رسید
کان چنان شیخی ره ایشان گزید
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقه‌ی زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
دل ز دین خویشتن آزاد کرد
نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد
بعد چندین سال ایمان درست
این چنین نوباوه رویش بازشست
گفت خذلان قصد این درویش کرد
عشق ترسازاده کار خویش کرد
هرچه گوید بعد ازین فرمان کنم
زین بتر چه بود که کردم آن کنم
روز هشیاری نبودم بت پرست
بت پرستیدم چو گشتم مست مست
بس کسا کز خمر ترک دین کند
بی شکی ام الخبایث این کند
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیند آنچه من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
قرب پنجه سال را هم بود باز
موج می‌زد در دلم دریای راز
ذره‌ی عشق از کمین درجست چست
برد ما را بر سر لوح نخست
عشق از این بسیار کردست و کند
خرقه با زنار کردست و کند
تخته‌ی کعبه است ابجد خوان عشق
سرشناس غیب سرگردان عشق
این همه خود رفت برگوی اندکی
تا تو کی خواهی شدن با من یکی
چون بنای وصل تو براصل بود
هرچ کردم بر امید وصل بود
وصل خواهم و آشنایی یافتن
چند سوزم در جدایی یافتن
باز دختر گفت ای پیر اسیر
من گران کابینم و تو بس فقیر
سیم و زر باید مرا ای بی‌خبر
کی شود بی‌سیم و زر کارت به سر
چون نداری تو سر خود گیر و رو
نفقه‌ای بستان ز من ای پیر و رو
همچو خورشید سبک‌رو فرد باش
صبرکن مردانه‌وار و مرد باش
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر
عهد نیکو می‌بری الحق به سر
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار
دست ازین شیوه سخن آخر بدار
هر دم از نوع دگر اندازیم
در سراندازی و سر اندازیم
خون تو بی تو بخوردم هرچه بود
در سر و کار تو کردم هرچه بود
در ره عشق تو هر چم بود شد
کفر و اسلام و زیان و سود شد
چند داری بی‌قرارم ز انتظار
تو ندادی این چنین با من قرار
جمله‌ی یاران من برگشته‌اند
دشمن جان من سرگشته‌اند
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم
نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم
دوستر دارم من ای عالی سرشت
با تو در دوزخ که بی تو در بهشت
عاقبت چون شیخ آمد مرد او
دل بسوخت آن ماه را از درد او
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک رانی کن مرا سالی مدام
تا چو سالی بگذرد، هر دو به هم
عمر بگذاریم در شادی و غم
شیخ از فرمان جانان سرنتافت
کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست
تو چنان ظن می‌بری ای هیچ کس
کین خطر آن پیر را افتاد بس
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر
تو ز خوک خویش اگر آگه نه‌ای
سخت معذوری که مرد ره نه‌ای
گر قدم در ره نهی چون مرد کار
هم بت و هم خوک بینی صد هزار
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق
ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق
هم نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختند
بود یاری در میان جمع، چست
پیش شیخ آمد که ای در کار سست
می‌رویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان، باز باید گفت راز
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بی‌تو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
می‌ندانید، ارچه بس آزاده‌اید
زانک اینجا جمله کار افتاده‌اید
گر شما را کار افتادی دمی
هم دمی بودی مرا در هر غمی
باز گردید ای رفیقان عزیز
می‌ندانم تا چه خواهد بود نیز
گر ز ما پرسند، برگویید راست
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند
در دهان اژدهای دهر ماند
هیچ کافر در جهان ندهد رضا
آنچ‌کرد آن پیر اسلام از قضا
موی ترسایی نمودندش ز دور
شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور
زلف او چون حلقه در حلقش فکند
در زفان جمله‌ی خلقش فکند
گر مرا در سرزنش گیرد کسی
گو درین ره این چنین افتد بسی
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر
کس مبادا ایمن از مکر و خطر
این بگفت و روی از یاران بتافت
خوک وانی را سوی خوکان شتافت
بس که یاران از غمش بگریستند
گه ز دردش مرده گه می‌زیستند
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن درگداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وانگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشه‌ی پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
بود بس بیننده و بس راهبر
زو نبودی شیخ را آگاه‌تر
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر
او نبود آنجایگه حاضرمگر
چون مرید شیخ بازآمد بجای
بود از شیخش تهی خلوت سرای
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
کز قضا او را چه بار آمد ببر
وز قدر او را چه کار آمد به سر
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق می‌بازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک وانی میکند این ساعت او
این زمان آن خواجه‌ی بسیار درد
بر میان زنار دارد چار کرد
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت
از کهن گبریش می‌نتوان شناخت
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ای‌تر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
یار کار افتاده باید صد هزار
یار ناید جز چنین روزی به کار
گر شما بودید یار شیخ خویش
یاری او از چه نگرفتید پیش
شرمتان باد، آخر این یاری بود
حق گزاری و وفاداری بود
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست
از برش عمدا نمی‌بایست شد
جمله را ترسا همی‌بایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرکه یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافرشود
وقت ناکامی توان دانست یار
خود بود در کامرانی صد هزار
شیخ چون افتاد در کام نهنگ
جمله زو بگریختید از نام و ننگ
عشق را بنیاد بر بد نامیست
هرک ازین سر سرکشد از خامیست
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین
بارها گفتیم با او پیش ازین
عزم آن کردیم تا با او بهم
هم نفس باشیم در شادی و غم
زهد بفروشیم و رسوایی خریم
دین براندازیم و ترسایی خریم
لیک روی آن دید شیخ کارساز
کز بر او یک به یک گردیم باز
چون ندید از یاری ما شیخ سود
بازگردانید ما را شیخ زود
ما همه بر حکم او گشتیم باز
قصه برگفتیم و ننهفتیم راز
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید
گر شما را کار بودی بر مزید
جز در حق نیستی جای شما
در حضورستی سرا پای شما
در تظلم داشتن در پیش حق
هر یکی بردی از آن دیگر سبق
تا چو حق دیدی شما را بی‌قرار
بازدادی شیخ را بی‌انتظار
گر ز شیخ خویش کردید احتراز
از در حق از چه می‌گردید باز
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک می‌پاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام
سرنپیچدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
از تضرع کردن آن قوم پاک
در فلک افتاد جوشی صعب ناک
سبزپوشان در فراز و در فرود
جمله پوشیدند از آن ماتم کبود
آخرالامر آنک بود از پیش صف
آمدش تیر دعااندر هدف
بعد چل شب آن مرید پاک باز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادی درآمد مشک بار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید می‌آمد چو ماه
در برافکنده دو گیسوی سیاه
سایه‌ی حق آفتاب روی او
صد جهان وقف یک سر موی او
می‌خرامید و تبسم می‌نمود
هرک می‌دیدش درو گم می‌نمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گم راه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
همت عالیت کار خویش کرد
دم نزد تا شیخ را در پیش کرد
در میان شیخ و حق از دیرگاه
بود گردی و غباری بس سیاه
آن غبار از راه او برداشتم
در میان ظلمتش نگذاشتم
کردم از بهر شفاعت شب نمی
منتشر بر روزگار او همی
آن غبار اکنون ز ره برخاستست
توبه بنشسته گنه برخاستست
تو یقین می‌دان که صد عالم گناه
از تف یک توبه برخیزد ز راه
بحراحسان چون درآید موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعره‌ای زد کسمان پرجوش شد
جمله‌ی اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک وان
شیخ را می‌دید چون آتش شده
در میان بی‌قراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بی‌نور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد
گاه چون ابر اشک خونین برفشاند
گاه از جان جان شیرین برفشاند
گه ز آتش پرده‌ی گردون بسوخت
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت
حکمت اسرار قرآن و خبر
شسته بودند از ضمیرش سر به سر
جمله با یاد آمدش یکبارگی
بازرست از جهل و از بیچارگی
چون به حال خود فرونگریستی
در سجود افتادی و بگریستی
هم چو گل در خون چشم آغشته بود
وز خجالت در عرق گم گشته بود
چون بدیدند آنچنان اصحابناش
مانده در اندوه و شادی مبتلاش
پیش او رفتند سرگردان همه
وز پی شکرانه جان افشان همه
شیخ را گفتند ای پی‌برده راز
میغ شد از پیش خورشید تو باز
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد یزدان پرست
موج زد ناگاه دریای قبول
شد شفاعت خواه کار تو رسول
این زمان شکرانه عالم عالمست
شکر کن حق را چه جای ماتمست
منت ایزد را که در دریای قار
کرده راهی همچو خورشید آشکار
آنکه داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو برافروزد او
هرچ باید جمله بر هم سوزد او
قصه کوته می‌کنم، آن جایگاه
بودشان القصه حالی عزم راه
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیرو خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بی‌مجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد تو هم راهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بی‌آگهی آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور می‌داد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بی‌قرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد،دل از دستش فتاد
می‌ندانست او که جان بی‌قرار
در درون او چه تخم آورد بار
کار افتاد و نبودش هم دمی
دید خود را در عجایب عالمی
عالمی کانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد، زفان را راه نیست
در زمان آن جملگی ناز و طرب
هم چو باران زو فروریخت ای عجب
نعره زد جامه دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خون می‌دوید
پای داد از دست بر پی میدوید
می‌ندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی می‌باید گذشت
عاجز و سرگشته می‌نالید خوش
روی خود در خاک می‌مالید خوش
زار میگفت ای خدای کار ساز
عورتی‌ام مانده از هر کار باز
مرد راه چون تویی را ره زدم
تو مزن بر من که بی آگه زدم
بحر قهاریت رابنشان ز جوش
می‌ندانستم، خطاکردم، بپوش
هرچه کردم بر من مسکین مگیر
دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر
می‌بمیرم از کسم یاریم نیست
حصه از عزت بجز خواریم نیست
شیخ را اعلام دادند از درون
کامد آن دختر ز ترسایی برون
آشنایی یافت با درگاه ما
کارش افتاد این زمان در راه ما
بازگرد و پیش آن بت بازشو
بابت خود همدم و همساز شو
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد
باز شوری در مریدانش فتاد
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود
توبه و چندین تک و تازت چه بود
بار دیگر عشق بازی می‌کنی
توبه‌ی بس نانمازی می‌کنی
حال دختر شیخ با ایشان بگفت
هرک آن بشنود ترک جان بگفت
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز
تا شدند آنجا که بود آن دل‌نواز
زرد می‌دیدند چون زر روی او
گم شده در گرد ره گیسوی او
برهنه پای و دریده جامه پاک
بر مثال مرده‌ای بر روی خاک
چون بدید آن ماه شیخ خویش را
غشی آورد آن بت دل‌ریش را
چون ببرد آن ماه را در غشی خواب
شیخ بر رویش فشاند از دیده آب
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک می‌بارید چون ابر بهار
دیده برعهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویر تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضه‌ی اسلام داد
غلغلی رد جمله‌ی یاران فتاد
چون شد آن بت روی از اهل عیان
اشک باران، موج زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بی‌قرار
غم درآمد گرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
می‌روم زین خاندان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن
عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند
نیم جانی داشت برجانان فشاند
گشت پنهان آفتابش زیر میغ
جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطره‌ای بود او درین بحر مجاز
سوی دریای حقیقت رفت باز
جمله چون بادی ز عالم می‌رویم
رفت او و ما همه هم می‌رویم
زین چنین افتد بسی در راه عشق
این کسی داند که هست آگاه عشق
هرچ می‌گویند در ره ممکنست
رحمت و نومید و مکر و ایمنست
نفس این اسرار نتواند شنود
بی نصیبه گوی نتواند ربود
این یقین از جان و دل باید شنید
نه بنفس آب و گل باید شنید
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نوحه‌ای در ده که ماتم سخت شد