۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

008

کشنده ترین نزاع دنیا جنگ میان عقل، دل و وجدانه!! چون در هر صورت تو کشته خواهی شد!

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

007

نسل دست های آلوده...قلب های زخم خورده! ... تجربه های گران!! نسل حس نرمی ساحل و سختی سنگ!! نسل سرکش... نسل من (نسل کد ملی 007)!

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

006

گوگل پلاس یعنی جایی از گوگل که جوان ها در آن پلاس هستند؟

005

به آدم هایی که بزرگترین پیروزیشون تو زندگی زودتر سوار شدن به مترو و اتوبوس برای نشستن روی صندلیه! نمیشه گفت نظم رو رعایت کن و هل نده!!

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

004- شغل های مجازی


بهش می گم: شغلت چیه؟؟

می گه: می شینم لایک های عکس های دختر ها رو میشمرم... آمارشونو به دوست پسراشون می دم

دیوار.... مروری بر بهترین آهنگ های داریوش

یه دیواره، یه دیواره
که یه عمر آزگاره
اونورش همیشه بن‌بست
اینورش هیچی‌ نداره

یه طرف همه سیاه و
یه طرف همه سفیدیم (یه طرف همه سیاه و یه طرف همه سفیدن....رو به روی هم یه عمره ما رو دارن بازی می دن )
این طرف ریشه نداریم
اون طرف ریشه بریدیم

اگه از دیوار خونه (خونه این خونه ویرون... واسه من هزارتا خاطره داره)
چشممون جدا نمی‌شد
یه درخت پیر انجیر
همه چیز ما نمی‌شد

بسکه زندگی‌ نکردیم
وحشت از مردن نداریم
ساعتو جلو کشیدن
وقت غم خوردن نداریم

برای اون یه وجب خاک
همه دنیامونو دادیم
ما برای بوی گندم (بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو)
خیلی‌ چیزامونو دادیم

هیشکی یادمون نداده
خنده هامونو ببینیم
این فقط درد وطن نیست
ما تو غربتم همینیم

اینور‌ و اونور دیوار
درد ما هنوز همونه
آی‌ شقایق ما جماعت (شقایق اینجا من خیلی غریبم ....اخه اینجا کسی عاشق نمیشه)
دردمون از خودمونه

تو همه خاطره هامون
حق دشمن مرده باده
حتی راه دشمنی رو
هیشکی یادمون نداده

یه دیواره، یه دیواره
که یه عمر آزگاره
اونورش همیشه بن‌بست (میون این همه کوچه که به هم پیوسته...کوچه قدیمیه ما کوچه بن بسته)
اینورش هیچی‌ نداره

از عذاب این قبیله
هممون خون از هم بریدیم (قبیله یعنی یه نفر ... هم خونی معنا نداره... هم بستگی خوابیه که تعبیر فردا نداره)
حسّ همخونی نداریم
چون قبیلمونو دیدیم

ما که تو زمزمه هامون
هی‌ به داد هم رسیدیم (ای به داد من رسیده... توی لحظه های تردید...ای چراغ مهربونی ... تو شب های وحشت من)
یکی‌ یادمون بیاره
کی‌ به داد هم رسیدیم

تو هجوم این همه حرف
هر جوابی یه سقوطه
تو بگو هرچی‌ که میخوای
من که سنگرم، سکوته (آخرین سنگر سکوته...خیلی حرف ها گفتنی نیست)

۱۳۹۰ آبان ۳, سه‌شنبه

من ميلادم متولد ماه مهر ؛ پر از مهر و پر از احساس ، آرام و ساکت مثل يک برکه ، برکه اي در اتشفشان گرم گرم ؛
لب به لب ماهي هام ، هم نفس ، ترانه دريا سر مي دهيم .
صبح ها آسمان را به پابوس ماهي ها مي برم و شب ها ستارگان را شب چراغ ضيافت مهتابيشان مي نهم.
اما واي به روزي که بتپد اتشفشان
مي خروشم مي شوم رود مي روم تا دريا.
من 65 ام ، سالي که جنگ بود و وحشت ؛ گوئي ميلاد اضطراب بود آمدنم !
کمتر از سه سال داشتم که براي هميشه در ذهنم تصوير زشتي از بمباران خانه کوچکمان ثبت شد . نقش يادگاري از جنگ باطل ، جنگ سوخته و چه زود گذشت ...
من ايرانيم با 2564 سال فرهنگِ عشق و آزادي ، مغرور و پر غرور ، خودبين و خودباور ولي نه خود پرست و خود خواه
من وطن پرستم و وطن خواه
با دماوند مي خندم و با لوت مي گريم
غرورم به کورش کبير و منشور هخامنشي
غرورم به شيرين عبادي و دکتر حسابي
غرورم به فردوسي و زبان پارسي
غرورم به شهر سوخته است و نسل سوخته

من مسلمانم بيش از 1400 سال زيسته ام اما همچنان 7 ساله ام در خلوتم خدا را احساس مي کنم و از روز حساب مي ترسم، عاشق مولاي متقين و بيزار از ضحاک دين
بيزارم از زبان عربي آنجايي که ايراني بودنم را تهديد مي کند
پندارم همه نيک است ، نه بدبينم ، نه بدخواه ، چه زيبا روزي است که همه نيک ببينند و نيک خواهند و نيک پندارند ؛ ارمانم گفتار نيک است و رويايم کردار نيک با همه و از سوي همه
من زنده ام آموخته ام در زندگي هستي داشته باشم نه وجود.
مي خواهم ميلاد تفکرهاي نو ، ابتکارات نو و پيشرفت هاي نو در ساده ترين و پيچيده ترين بند هاي اين زندگي نا هموار باشم
من آزادم ؛ که بدانم و بخوانم و ببينم که بينديشم و بپندارم
که چه گويم و چه خواهم و چه کنم و اين حق من است
همه آزاديم تا به آن جا که ازاديمان زندان ديگران نباشد .
من جوانم خوش بين و اميدوار پر شور پر نشاط هميشه مي خندم و مي خندانم بيزارم از ايران غم زده و مردگان دونده
من بيداديم متولد 81 گرم و صميمي ، يک دل و يک فکر
سپيد با پايه هاي محکم چوبي مثل بوم نقاشي ، صاف و براق مثل رنگ روغني
يک دل و يک رنگ در کنار هم مثل آوند هاي يک درخت
من تو ام با دردي مشترک و اميدي مشترک و راهي مشترک و اينک کلاسي مشترک با هدف ساختن اينده اي روشن اما مشترک
با تشکر بدرود

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

003- شغل های مجازی

بهش می گم: شغلت چیه؟ 
میگه: برای فیس بوک دوستام استتوس می سازم هرکدوم 1000 تومان می فروشم

002- شغل های مجازی

بهش می گم: شغلت چیه!؟؟
میگه :مدیر یه صفحه ام تو فیس بوک

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

قصه های شیخ ممد و فرنگ


گویند در سنه آغازینِ دهه آخرِ صده‌ی 14 هجری ممد نامی زندگی می نمودندی که از عجایب خلقت دوران بوده و در وصف او بسیار سخن ها گفته اند!! از جمله شگفتی‌های وی می‌توان به برنامه‌های شگفت انگیزش در فصل صیف اشاره نمود!!
شیخ ممد بسیار علاقه مند به تصویر برداری بوده و جمله یاران ایشان را جز در حال تصویر برداری ندیده اند!
نقل است که ممد به فصل گرما چون رسیدندی برنامه ای رو نمودندی و جمله یاران را کف بر نمودندی! و از آن جمله می‌توان به برنامه ایشان در سفر به عسلویه و بوشهر در تابستان اشاره نمود!! خوشبختانه به لطف دستگاه تصویر برداری شیخ و اهتمام ایشان به این امر از این واقعه مدارک بسیار موجود می باشد!
اما آنچه که باعث شد تا ممد بیش از پیش مورد توجه یاران قرار بگیرد پیچاندن عده ای از دوستان و سفر به سرزمین ژرمن ها بود!!
در تکیه کاغذی که از آن دوران به یادگار مانده است به گوشه ای از این سفر تاریخی اشاره شده است که آن را عینا نقل می کنیم:
شیخ ممد از اهالی ری (تهران فعلی) بود و به واسطه توانایی فراوانی که در پیچاندن داشت در دیار اریایی ها برای خود شهرتی کسب نموده بود! اهتمام ایشان به امر پیچش دوستان تا آنجا بود که هر روز از خروس خوان تا بوق سگ خبری مبنی بر پیچیده شدن یکی از دوستان توسط ایشان در جراید اینترنتی درج می گردید! اما آنچه در این پاره کاغذ می خواهم جهت روشن شدن آیندگان نقل کنم شرح سفر ایشان به فرنگ می‌باشد!
گویند که روزی از روزها شیخ همراه عده‌ای از یاران در سفره‌خانه ‌ای جمع گشته و بساط قلیان و کباب تابه‌ای فراهم بود! که در آن میان کاشف به عمل آمد که شیخ برای امسال تابستان خود نیز همچون تابستان‌های گذشته برنامه‌ای بس خفن تدارک دیده که جمله یاران را در آن پیچانده است! شیخ برنامه خود برای تابستان را سفر علمی به دیار فرنگ اعلام نمود! و شیخ فرشاد (از یاران با وفای شیخ ممد) از این سخن شیخ شگفت زده گشته برآشفت که مالیاتی این چه روشی است که تو در پیچاندن دوستان در پیش گرفته ای و شیخ در مقام پاسخ در آمد که چون ظرفیت پذیرش کم بود نگفته ام تا جای خود را از دست ندهم! و جمله یاران از این حرف شیخ متاثر گشته به شدت نعره زدند و سر به میزها همی کوفتند!
چون روز سفر فرا رسید و ممد به ایستگاه طیاره رفت و چون وارد دروازه (گیت) گشت نوای بیب برخاست و چون ممد را گشتندی بسیار ثبات تصویر (موبایل و دوربین) و خاطر الکتریکی (مموری) از او یافت شدندی!! گویند که ممد انگیزه ثبت تصاویر را بهانه آورده و با وعده ناهار در غذاخوری بزرگمهر سر مامورین را شیره مالید!
چون شیخ از این بلا سر به سلامت برد و به دیار فرنگ رسید ثبات تصویر خود از غلاف خارج نموده و شروع به ثبت لحظه های این سفر تاریخی نمود! از آن روز یاران همراه شیخ او را به جز در حالت تصویر برداری و بارگذاریه تصاویر در اینترنت ندیدندی!
شیخ آنچنان بار سنگین به جای گذاشتن منابع خوب تاریخی از این سفر را بر دوش خود احساس می نمود که حتی در هنگام اجابت مزاج نیز دست از این کار نمی کشید و از آن لحظه های تاریخی (!) تصاویر خوبی در دست باستان شناسان است! در کاوش های اخیر این علاقه مندان به سفر شیخ عکس هایی به دست آمده که شیخ در بالین نیز دستگاه تصویر برداری در بغل داشته و از لحظات تاریخی خواب خود نیز در حال عکس برداری است که اصالت این عکس ها هنوز به تایید سازمان ملل نرسیده است!
نقل است ممد در اجابت نیاز یکی از رفقای دیرینه اش جهت تهیه پاپوش فوتبال عمیقاً وی را پیچاند و با اینکه بیش از 4 روز از سفرش نمی گذشت به لابه افتاد که بحران مالی دارد و در تهیه طعام روزانه نیز دچار مشکل گشته! وانگهی همچنان با تهیه تصاویر متعددی از گردشگاههای شهرهای مختلف دیار فرنگ جمله یارانِ وی انگشت حیرت بر دهان گزیدند و هیچ گاه معلوم نشد که هزینه این سفرها از کدام خزانه تامین گشته است!
هنوز بر کاوشگران پوشیده است که علاقه شیخ جهت گرفتن عکس همراه با انثیه در دیار فرنگ از کجا ناشی می شود اما حدس زده می شود که شیخ از آن جهت این کار را می نمودندی که به فردا که بازگشتندی به رفقیان قپی آمدندی که : آره! ما اینیم و در جلب دخترکان دیار فرنگ نیز بسی توانمند!

در ادامه به شرح برخی از عکس های بدست آمده از ایشان می پردازیم:

در این عکس شیخ که در دیار خود فقط از ماشین شخصی استفاده می نماید از اتوبوس استفاده نموده و خر کیف شده است   
منظور از این عکس حضور شیخ در توده‌های مردم و مردمی بودن ایشان می باشد

 
این عکس ها از جمله عکس هایی است که شیخ برای قپی آمدن گرفته است! (در عکس آخر شیخ کیفیت را فدای کمیت نموده است)




این هم تعدادی از دستگاه های عکس برداری شیخ می باشد




 




۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

ازم تنهاییامو پس گرفتی

ازم تنهاییامو پس گرفتی

منو از بی کسی آغاز کردی

امیدِ اولم بودی و آخر

توپای عشقو اینجا باز کردی



تو لبهامو به خنده می رسونی

اگه حتی بجز ماتم ندارم

به دادم میرسی وقتِ سکوتم

زیادم میکنی تا کم نیارم



چشام ترسیده بود از بی پناهی

تمومِ گریه هامو خنده کردی

چقد ترسیده بودم...تا رسیدی

بین بازم منو شرمنده کردی



میدونم آخرِ این قصه خوبه

ببین این ماه چیزی کم نداره

اگه تو سرنوشتو می نویسی

دیگه هیچ اتفاقی غم نداره

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

تختی فوتبال رفت.... اما ماندگار شد

خبری تلخ... 
مرگ مرد ترین مرد فوتبال ایران!!!
تختی فوتبال نیز رفت!!

هرچه قدر هم سعی کنم تا چهره اش را از خاطر دور کنم تا شاید بتونم جلوی اشکم رو بگیرم و چند خطی بنویسم نمی تونم ... اما این تنها کاریه که می تونم انجام بدم!!
ناصر خان اسطوره بودن تو برای من در همین حرف های اخیرت خلاصه نمیشه!! من مردانگی، فوتبال، استقلال و .. با تو شناختم... وقتی از مرد بودن تو شنیدم فهمیدم مردونگی یعنی چی!! طرفدار فوتبال شدم چون تو توش بودی!! طرفدار استقلال شدم چون تو بزرگش بودی... طرفدار تو موندم حتی اون روزایی که استقلال به سایپا باخت... از مرد بودن تو دفاع می کردم!!!
حتی وقتی سلطان برای قرمزها سلطانی میکرد!، حتی همون روزا که قلعه نوئی سرور لنگی ها شد!!!  تو برای من دروازبان دل مردم بودی نه سرور قرمز و ابی !!! نه سلطان و ژنرال و شهریار... ناصر خان تو نخواستی سرور کسی باشی!! تو کنار مردم بودی... 
یه روز تو اوج امادگی در دروازه از تیم ملی کنار گذاشتنت و یه روز تو اوج بیماری به خاطر حمایت از مردم ممنوع التصویرت کردن... چقدر حقیر بودن در برابر بزرگی تو!!!
درست که او شاید به اندازه سلطان ها و ژنرال ها و شهریار ها و ... جام و مقام کسب نکرده است اما مقامی را کسب کرده است که هیچکدام از این ها خوابش را نمی بینند. او دروازه بان قلب مردم است. او عقابی است که همیشه در اوج خواهد ماند. او دروازه را خالی نگذاشت... سعی کرد کنار مردم باشد تا کنار دولت مردانی که بارها سعی کردن از محبوبیتش سواستفاده کنند!!!(هرچند شاید یکی از 5 بازیکن پرافتخار تاریخ فوتبال ایران باشد«قهرمانی جام ملت های اسیا، قهرمانی جام باشگاه های اسیا- حضور در جام جهانی- قهرمانی در لیگ و جام حذفی و ... چه کسی تمام این افتخارات را با هم دارد؟؟»)
تختی فوتبال ما به حق مرد ترین مرد فوتبال ما خواهد بود!! او همانند تختی مردمش را به جام و مقام نفروخت. مانند تختی بزرگ بود اما بزرگی اش به خاطر جام هایی نبود که گرفت. مردی که سایت گل به خوبی از او با این جملات یاد می کند:
«او رفت. ماند خاطره سری که خم نشد تا بر دستان اعلیحضرت بوسه زند. ماند خاطره سیلی از سر خشمش بر صورت ژنرال شاهنشاهی که سرنوشت قبل از انقلابش را برای خود و همسرش، تلخ رقم زد.
او رفت و ماند خاطره مردی که پس از انقلاب تکفیرش می‌کردند چون مدام صورتش را اصلاح می‌کرد و کراواتش را همیشه بر گردن می‌بست. او که عادت نداشت از عقاید مذهبی دستاویزی بسازد برای رسیدن به پله‌های بالاتر...»

او  رفت تا ما باور کنیم «که خدا گلچین است...»
 روحت شاد تختی... روحت شاد ناصرخان...


درسته خیلی وقتا گل نخوردیم / بعد تو ما یک دفعه هم نبردیم
دروازه بی تو، دیگه دروازه نیست / بی تو از «آبی»... دیگه آوازه نیست
این همه توپ و این همه ولوله / یه مَرده که: «محبوب هر چی دله»
واستا با این بازیا آسون نمیر / این آخرین پنالتیارم بگیر
این همه مردم کُری با تو خوندن / چشما به دستات، توی سرما موندن
این همه روزنامه و تیتر اول / با هر کی غیر «آبی»... عشقِ کل کل...
بازیو پس بگیر از این هوچیا / چشماتو واکن به تماشاچیا
اگه بری بدجوری گل می خوریم / توی همین نیمه یهو می بُریم





۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

چقدر؟؟!!

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای؟
و شاه بیت غزل های لال من شده ای؟

چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای؟

چقدر حافظ بلدانشین ورق بخورد؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای

چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم؟
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای؟

هنوز نذر شب جمعه های من این است
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای

که اتفاق بیفتد کنار تو هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای

میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای

مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست
چقدر خواب قشنگیست مال من شده ای


مهناز فرهودی

001

تا سه نشه بازی نشه یه جمله احمقانه واسه ایجاد روحیه پس از دو شکسته... اما همیشه شکست سوم سخت تره!!!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

چوپان دروغگو مدل 89

مکان: میدان ازادی
زمان: شنبه

-پسرم!! پسرم!!
- بله؟
-من و دخترم تو راه موندیم میشه یه پول کرایه به ما بدی؟
- بفرمایید مادر!!


مکان: میدان ازادی
زمان: یکشنبه

-آقا پسر!! آقا پسر!!
- بله؟
-خوبی؟ خسته نباشی
-مرسی!!
-داداش من تو راه موندم میشه یه کمکی به من بکنی!!
-نه!!!


مکان: میدان ازادی
زمان: دوشنبه

-اقا!! اقا!!
- بله؟
-ببین....
- برواقا دیروزم به من همینا رو گفتی!!! ندارم پول!!!


مکان: میدان ازادی
زمان:  سه شنبه

-اقا!! اقا!!
- .... (سرشو می اندازه پایین و محل نمیده)
-اقا پسر !! اقا پسر با شمام!!!
- .... (چیزی نمیگه و سرعتش رو بیشتر می کنه)
- آهای آهای!! با توام ... کیف پولت افتاد!! اهای!!
و تازه یاد داستان چوپان دروغگو می افتی!!




۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

تابع حالت

زندگی هر ادمی مثل یه تابع حالت می مونه
هر ادمی از یک نقطه زندگی رو شروع می کنه و توی یک نقطه که براش مقرر شده تموم می کنه ... این وسط شاید هر فردی مسیر های مختلف رو امتحان کنه اما فقط می تونه بین همون دو نقطه جابجا شه!!
بعضی ها از مسیر های بازگشت ناپذیر حرکت می کنند اما اخرش به همون نقطه می رسند و تنها فرقشون با کسایی که از مسیرهای بازگشت پذیر می رند اینه که مجبورند زحمت بیشتری بکشند!!

درخت بی زمین

بگو بدانم شعر، دوباره تورا می توان سرود آیا؟
گرفتم اینکه تو بر من تمام خواهی شد و رخت شاعریم را به من نخواهی داد
بگو بدانم شعر تورا کدام تکه این بیصدا، جزیره بی شاعر، پناه خواهد بود
تمام مسئله اینست
من، اتحاد سنگ و تیرکمان و بال پرستو را باور نمی کنم


این خلوت همیشه خالی من، این ترس خورده زخمی دوباره بوی ناخوش شب دارد
حق با من است اگر رفاقت شب با مشعل قراولان برج شقاوت را در اتفاق گریز در بندان باور نمی کنم


کدام رهایی لبخند فتح بزرگی است بر لبان قفس ساز
چگونه قفس ساز و بال پر پرواز در انفجار شب آغاز همراز می شوند؟
چگونه هم شب و هم بغض و هم دهان و هم آواز می شوند؟


باور نمی کنم که کاروان غنائم را سردار فتح و سربدار شکست به تساوی با غلامان قسمت کنند
دفترچه های مشق برادر را از این جریمه سنگین سیاه کن
من این ضیافت مشکوک را باور نمی کنم

مگر که حافظه تاریخ رفاقت مسیح و یهودا را باور کند
وکشف باغ زیتون را به بازپسین شب معاهده ای بین آندو بداند که بر سر سی سکه نقره تسلیم به توافق رسیدند
من این توافق ننگین را باور نمی کنم


باور نکن رفیق موافق
به اتحاد بی دلیل سنگ و شیشه و قاب پنجره شک کن
باور نکن رفیق موافق


تو کسی را که به اندازه یک گلدان هم سبز نبود به نگهبانی باغی خواندی
باغ سبزی آری ، تاکه در بیداری ضامن خواب علفها باشد
و به هنگام شب بی همه چیز حافظ حنجره پاک گل داوودی
خوبی نازک ابریشم ها و غزل های ردیفش همگی لاله سرخ
حافظ خواب اقاقی باشد
تا مبادا بیدلی دست درازی بکند به شب عصمت گلکاری ها


تو کسی را که به اندازه یک گلدان هم سبز نبود به نگهبانی باغ وطن ما خواندی
او به اندازه یک گلدان سبز و به اندازه یک شعله کبریت نبود.....

شاعر : شهیار قنبری

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو، غزلم! شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد؛ خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است!

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است؟
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است؟

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است!
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است!


حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام!!
 

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام!!
 

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق!!
 

من را به ابتذالِ نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
 

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
 

یعقوب درد میکشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود
 

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آئینه بر دار می زنند
 

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود
 

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
 

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است
 

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
 

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
 

ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است
 

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
 

ما می رویم، ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
 

دیری است رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله ی پیران قافله
 

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
 

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم. 


شاعر : اسلام ولی محمدی
 
  برای دانلود دکلمه این شعر به اینجا مراجعه کنید!!

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

درس باشد فردا... شرح حال دانشجویان کنکوری مهندسی شیمی

روزگاری است عجیب

هر چه می خوانی درس

باز هم درس مانده است

قصدم این است فردا

بکنم دوره دروسم را باز

ابتدا سیالات

که به اندازه دکتر بلدم آنرا

لیک

سر کنکور همه چیزش،

می رود از یادم

بد ترمو بزنم

این یکی از آخر

که اگر زمان کم آمد

چیزی از دست ندهم

ملکی می گوید

ترمو و سیالات

دو تا فرمول ندارد بیشتر

من ولی در پی آن فرمول ها

...روز و شب در به درم

عمل و جرم بماند بعدآ

شاید از پس فردا

شایدم از فردا

تو چه می دانی که

عمل من چه بد است!!!

هر چه تست می زنم و می خوانم

باز انگار کم است...

راکتور درد بزرگی است

که هر شب به سرم

مثل آوار فرو می ریزد

آه بازم داغم

فکر کنم تب دارم

نه .. نه. حرارت مانده است

اصلا انگار نبود در یادم

وای وای خدایا چه کنم؟ من چه کنم؟؟

چقدر این ضریب اِچ بیچاره است

که به اندک تغییر

می شود زیر رو رو

ولمان کن به خدا....

حالی اندر من بیچاره نمانده است دگر

چی؟؟ چی؟؟

بحثتان کاربرد است!!

لاپلاس و لژاندر و اویلر جملگی با بسل

خون نمایند شب و روز به دل

....

باز خوابم گرفت

می روم می خوابم

درس باشد فردا

شایدم پس فردا