۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

رنگارنگ

قراره سرگذشت پادشاهان ایرانی از کتاب های تاریخ دوران راهنمایی و دبیرستان حذف بشه تا به جاش تاریخ مفاخر ایران قرار داده بشه (در واقع مفاخر اسلام) باز اینا اومدن ابروشو درست کنند چشمشو کور کردند.
فروش کروات و پاپیون و بقیه ظواهر شیطان بزرگ در فروشگاه های ایرانی ممنوع شد... انشاا... آقا دومادای جدید باید چفیه ببندند....
رئیس دولت دهم هم قراره سخنرانی کنه.... به خیر و خوشی ....
فکر می کنید از اون اول دنیا تا حالا چند نفر تو کل دنیا اینقدر بدبخت بودن که مملکتشون دست همچین افرادی بوده باشه؟؟؟؟
دلم می خواد فقط یه دل سیر گریه کنم...

خربازی!!!


هرگز نشد بیای پیشم بگیری دستای منو

بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو

تو بی وفا بودی ولی اون که برات میمرد منم

تا زنده ام دوست دارم اینه کلام آخرم

من که نتونستم تو رو یه لحظه تنها بذارم

تو سردی فاصله ها بگم که دوست ندارم

دلم می خواد همین یه بار اشکامو پنهون نکنم

باور کنی تو رو می خوام غربتُ زندونی کنم

میرم به شهر خاطرات غرق بشم توی نگات

دیوونه وار فدات بشم بمیرم من واسه چشات

اما هنوز فاصله مون دور ُِدست من جداست

ترانه سکوت من تو بغض آخرم رهاست

کاشکی می شد فقط یه بار بیای بگی که دوست دارم

تو چشم من نگاه کنی بگی که عاشقت منم

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

آموزش شنا خارج از استخر

نقل است که در زمان های بسیار قدیم عده ای وقتی دیدند که سالی 2-3 نفر به دلیل عدم آشنایی با شنا غرق می شند، جمع شدن تا به عده ای شناگر جوون شنا رو به صورت حرفه ای آموزش بدن. اما چون می ترسیدن که توی استخر و کنار شناگر های حرفه ای این کار رو کنند اون ها رو بردند توی یه باغ و شروع کردن به آموزش شنا به صورت تئوری و وسط آموزش سعی کردن تا شنا رو اونجوری که خودشون دوست دارند آموزش بدن، اونجوری که شاید هزینه کمتری به دنبال داشته باشه!! اما...
اما وقتی بعد از آموزش اون شناگرا وارد استخر شدن همه خفه شدن... همه!!!!
فقط برای اینکه نمی دونستند باید وقتی توی آب می رند نفس بگیرند. ساده ترین درس؛ فراموش شده بود... هزینه ای گزاف پرداخت شد...
نقل اردوهای پیش دانشگاهی این روز های دانشگاه هم مانند بالاست.
هنوز هم کسی نمی داند که اگر هدف از این اردوها چیزی جز آشنایی دانشجویان ورودی جدید با جو دانشگاه نیست؛ چرا این اردو ها درخارج از دانشگاه و تنها با حضور طیف خاصی از دانشجویان برگزار می شود؟؟؟
برای شما جالب نیست؟؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

دوستت دارم ها ... آه ه ه .. چه کوتاهند

دوستم داشته باش
بادها دلتنگند ... دستها بیهوده ... چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
شهرها میلرزند ... برگها میسوزند ... یادها می گندند
بازشو تا پرواز ... سبزباش از آواز ... آشتی کن بارنگ ... عشقبازی با ساز
دوستم داشته باش
سیبها خشکیده ... یاسها پوسیده .. شیر هم ترسیده
دوستم داشته باش ... عطرها در راهند
دوستت دارم ها ... آه ه ه .. چه کوتاهند
دوستت خواهم داشت
بیشتر از باران ... گرمتر از لبخند ... داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت
شادتر خواهم شد ... ناب تر روشن تر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش ... برگ را باور کن ... آفتابی تر شو ... باغ را از برکن
خواب دیدم در خواب ... آب آبی تر بود
روز پر سوز نبود ... زخم شرم آور بود
خواب دیدم در تو ... رود از تب میسوخت
نور گیسو میبافت ... باغچه گل میدوخت
دوستم داشته باش ... دوستم خواهم داشت

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

düm tek tek

Baby
you're perfect for me
you are my gift from heaven
this is the greatest story of all times
We met like in a movie
so meant to last forever
and what you're doing to me
feels so fine

Angel I wake up
and live my dreams
endlessly
crazy for you !

Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back

Baby
I read all answers in your exotic movements
you are the greatest dancer of all times
You make me feel so special
no one can kiss like you do
as if it's your profession
feels so fine

Angel I wake up
and live my dreams
endlessly
crazy for you !

Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back

Can you feel the rhythm in my heart ?

Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back

Always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Always louder like there's no limit
feels like
Düm tek tek

خطوط هوایی

مقصد کدام تاکسی و کدام خط اتوبوس رانی گذشته ای است که دوباره می خواهم لمسش کنم؟
چرا فقط خطوط هوایی است که آدم را به دوران گذشته می برد. چرا؟ من می خواهم با سرعت کمتری به آینده برسم چرا تنها وسیله حمل و نقل هوایی است؟
آهای تاکسی! دربست تا تمام خاطرات کودکی!!!

روزهای امتحان



همیشه یه روزایی انگار فاصله زیمن و آسمون از هم خیلی بیشتر از اینی میشه که هست. اونوقت که دیگه بودن یا نبودن ابر مهم نیست چون فاصله انقدر هست که زمین نتونه مزاحم تنهاییه آسمون بشه!
انگار آسمون دلش می خواد زمین نباشه.
دلش می خواد زمین بره یه گوشه ای.
اگه زمینم این کارو نکنه آسمون زمین رو میزاره تو صندوقچه تا بعدا دوباره بیاد به سری بهش بزنه.
آسمون خیلی وقته که دیگه دوست نداره زمین رو بغل کنه. دوست نداره.... شک کرده به زمین....
زمین ما نمی تونه گلایه کنه. چون روزهای امتحان مهمترند برای آسمون.

سحر پایان تاریکی است

هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
طلوع تازه ی سیمرغ در راه است
همین فردا که می آید
سحر پایان تاریکی است
و این دیری نمی پاید
هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
ماندنی نبوده و نیست ظلم شب به این قبیله
راه فردای رهاییست خشم خونین قبیله
بغض ما و ظلم ظلمت
ماندنی نبوده و نیست
تا شکفتن تا رسیدن
یک قدم یک لحظه باقیست
هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
وقت بیداری سیمرغ فصل سرخ هم صدایی است
خشم سوگوار مردم راهی صبح رهایی است
شیشه ی عمر سیاهی خشم تو بغض منه
نازنین داغدارم
تو بزن که بشکنه
نازنین داغدارم
تو بزن که بشکنه
وقتشه که بشکنه

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

وقتی که بچه بودم...

وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت .

وقتی که من بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود ،
وجیرجیرک
شب ها
درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند .

وقتی که من بچه بودم ،
لذت خطی بود
ازسنگ
تازوزه آن سگ پیر و رنجور .
آه ،
آن دستهای ستمکار معصوم .


وقتی که من بچه بودم ،
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
باباد می رفت –
می شد،
آری
می شد ببینی ،
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی .


وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .


وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .


وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .


وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .


وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .

اسماعیل خویی




مرده ی دروغگو

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟» اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا پس از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!»

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

زبان آتش-شجریان

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...