۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

خبر روز


در شلوغی شهر هیچ کس صدای شکستن را نشنید.. هیچکس نفهیمد که یک نفر شکست..یک نفر مرد...

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

موضوع انشا: صبح جمعه 4 دی ماه سال 88 خود را چگونه گذراندید؟


موضوع انشا: صبح جمعه 4 دی ماه سال 88 خود را چگونه گذراندید؟

در ابتدا در ساعت 7 صبح جهت شرکت در آزمون پارسه از خانه خارج و توسط یک فروند بی.آر.تی خود را به دانشگاه رساندیم - به دلیل تنبلی مفرط به جای ایستگاه ولی عصر در ایستگاه میدان فردوسی پیاده گشتیم تا مجبور نباشیم تا درب حافظ پیاده برویم.- سپس در ساعت 7:30 وارد دانشگاه شده و به سمت حوزه امتحانی خود رفتیم و تا ساعت 7:58 به گفتن چرت و پرت با دوستان مشغول شدیم. سپس در ساعت 8 شروع به پاسخ گویی به سوالات نموده و در مدت 1 ساعت به سوالات 8 درس پاسخ داده و در ساعت 9:7 قبل از پخش شدن ساندیس و کیک جلسه را ترک نمودیم و وقتی به خود آمدیم تازه فهمیدیم که ای دل غافل چه اشتباهی کرده ایم و با حسرت فراوان به کارتن آبمیوه و کیکی که پس از خروج ما از سالن به سالن وارد شد نگاه کردیم. سپس حدود 10 دقیقه منتظر ماندیم تا اینکه "سعید" نیز ناکام از خوردن ساندیس و کیک سالن را ترک نمود و به ما ملحق شد. سپس اس ام اسی سوی آقا "خیرخواه" فرستادیم و ایشان به همراه "وحیدنیا" و "عرفان" و همچنان ناکام از خوردن ساندیس و کیک از سالن خارج شده و به ما ملحق گردیدند. در اینجا بود که متوجه شدم که "مهدی موت" کمی زودتر از ساعت 9 و پیش از ما از سالن خارج شده و در گوشه ای از دانشگاه مشغول عبادت بوده است.
سپس با توجه به ناکامی مان در خوردن ساندیس و کیک تصمیم برآن گرفتیم که به نقش رفته و املتی نوش جان کنیم. اما از شانس بدمان نقش بسته بود. پس نیمی از ما جدا شدند و نیمی دیگر به سوی خیابان جمهور سوار بر رخش "سعید" روانه شدیم. که باز هم مغازه مورد نظر بسته بود. از این رو فکری دیگر کردیم و رو به میدان ولیعصر شدیم و در کمال نا باوری حلیم فروشی باز دیده و آب دهانمان را قورت دادیم. سپس احسان به صف نان سنگک رفت و ما نیز جهت خرید حلیم روانه شدیم. جای شما خالی حلیم مبسوطی با نان سنگک داغ نوش جان نموده یک دور قمری دور دانشگاه زده و سپس به سوی خانه روانه شدیم و در ساعت 11:30 در خانه به اینترنت وصل شده و فیس بوکمان را چک می نمودیم؛ در حالی که آزمون ساعت 11:20 به پایان می رسید.
اين بود انشای من!!

اولین میمیمال من

در پي واگذاري انتخاب روساي فرهنگستان ها به رييس دولت به دلیل مخالفت چند نفر از روساي فرهنگستان ها با ایشان، با توجه به رواج اين مخالفت ها در بين دانشجويان، از اين پس كنكور حذف و انتخاب دانشجويان نيز بر عهده رييس دولت خواهد بود!!!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

تذکره شیخ مهدی اشراقی-حفظ الله شکم او را




آن به 360 اولین بلاگ نویس، آن در ابتدا دارای گیسوانی چون چلگیس، آن دشمن
قدیم و مرید جدید خیرخواه، آن خواننده دروس هر از چند گاه، آن در تضاد با فصل بهار، آن بخت برگشته هشتاد و چهار، آن پیگیر امور بین الملل، آن به شورا راه یافته به عنوان عضو علی البدل، آن قبل از جلسات دارای لابی با ارشاد، آن که نامش به روایتی نهاده اند میلاد، آن برای انجمن مبدع پیامک و سامانه، آن به دروغ آشنا به علوم رایانه، آن نویسنده چند مقاله و بیانیه، آن الاف در پی ساعت و دقیقه و ثانیه، آن سرپرست تیم فوتبال روی چمن، آن مسئول مالی انجمن، آن یکسال همکار آرمینه حسنوند، آن پیرو برنامه کنکور رضا موسیوند، آن برگزار کننده نیمه کلاس اکسل، آن در کنکور ارشد چون خر ِمانده در گل، آن جدیدا آشنا به چم و خم فیس بوک، آن مقابل کلمه لاکی لوک، آن به دوران جوانی یاقی، شیخ مهدی اشراقی – حفظ الله شکم او را- در نگون بختی شهره آفاق بود و در توضیح آن همین بس که در بدو ورود به دانشگاه مهر ورودی زوج بر پیشانی او نهادند و این ننگی باشد که حتی به آب هفت دریا پاک نگردد.
نقل است که چون موسم کنکور بگردید شیخ عزم آن کرد تا بلکه در رشته تکنولوژی فضولی (همان آی تی) قبول گردد، از این رو بارها و بارها بر تکه ورقی برنامه ای درسی بنبشت و بر گردنش آویزان نمود تا بلکه بدان عمل کند و کلید گنج بیابد، اما درس کجا و شیخ ما کجا؟؟ و چون نابرده رنج کی بدست آورد گنج؟؟؟ شد آنچه نباید می شد و شیخ مهدی – زید الله اطلاعاته فی الکمبیوتر - در گرایش مطبخ داری صنعتی که از علوم کیمیاگری است مقبول گردید و مزین به شماره هشتاد و چهار و به عذاب وهاب زاده دچار!
گویند که شیخ ابتدا سعی بر آن کرد تا خود را از قافله این دانشکده جدا نماید اما دیری نپایید که از فرط بیکاری به سرش زد و قدم در راه براندازی زبرِ سلسله خیرخواهیان گذارد، اما به زور بسیار تنها توانست خود را به عنوان عضو علی البدل تحمیل نماید!!
شیخ آنقدر در انجام امور ساکن و جاری از خود سستی نشان داد که بارها سردمدار سلسله (شیخ احسان)، این جمله را در وصف او به زبان آورد که، وی در انجام هیچ کاری به درد نخورد و مفید فایده نباشد.
اما شیخ از روی نرفت و به پشتوانه شیخ العرفا میر عارفین، قصد آن همی بنمود تا به انجمنی علمی راه یابد و کمی از بار بی علمی خود بکاهد، و این بار و به لطف نبود رقیبی در خور شیخ را به انجمن راه دادند و زمام خزانه به وی سپردند.
گویند که شیخ به همراه دیگر هم صنفان خود خرابه ای تحویل بگرفت که نامش انجمن علمی بود و در آن هیچ نبودی جز تار عنکبوت!! پس بسیار تلاش بکرد و سریش احمدی همی شدندی تا که میزی بخریدی و نزدیکان خود دور آن جمع به نمودندی و جشن و سرور برپای کردندی.
البته بسیار شایعه باشد که او همچون دیگر کسانی که خزانه دار بودند و شدند از پول انجمن بسیار بخوردندی تا جایی که هرکه مسئول خزانه گردیدندی کا هشتصدی بخریدندی و حالش را بردندی و شکمی به اندازه کیسه سیمانی بیست کیلویی در آوردندی!!!
چون فصل خریف به نیمه رسید، دم شیخ بگرفتندی و از انجمن بیرون انداختندی!! هر چند که شیخ کنه شدندی و به انجمن چسبیدندی و فضولی بسیار نمودندی!!!
شیخ که وضع چنین دید تصمیم بگرفت تا دوباره کنکور دهد شاید که این بار در رشته ای بهتر او را قبول بدارند پس باز تکه ورق های بسیار جمع نمود و بر آنها دوباره برنامه ها نبشت اما کجا که آن را اجرا کند و چون وضع این چنین باشد، شیخ باز هم به جایی بهتر نخواهد رسید!!!

گویند که شیخ را در جهان هیچ مرید نباشد و این از آنجا مشهود است که روزی ارشاد نامی تذکره ای بنبشتندی و بسیار به او تندی نمودندی لیک از هیچکس صدایی در اعتراض به او بر نیامد و همه ارشاد تشویق نمودندی که چه خوب شیخ را تشبیه به آفتابه و آبپاش نمودندی!
پس شیخ بسیار بر آشفت و شروع به نگارش تذکره در احوالات خود نمود در حالی که این آوا را سر همی داد: « خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر، صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر ، آیا هیچ سر بر می كنند از خواب، مهربان همسایگانم از پی امداد...»


از همین مجموعه بخوانید:
تذکره شیخ محمد ثمری
تذکره حاج نیما فتوحی تهرانی
تذکره آقا میرزا فرهود کربلایی حبیب




۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

توضيح يك سوال!


سوال: برگ وقتي داره ميافته به درخت نگاه ميكنه يا زمين؟
توضيح:
من كه گفتم ذهنمو به شدت مشغول كرده!
ساده ترين سوالي كه مطرحه اينه:بهتره رو درخت سبز موند يا بايد جدا شد و سفر رهايي رو آغاز كرد؟
حالا بيا اين چند تا حالت رو در نظر بگير:
-فكرشو كن درخت كسي باشه كه بهش دلبستي و خيلي دوسش داري! و زمين يه عشق تازه باشه يا يه آينده بدون عشق! خوب حالا به نظرت بايد به كدوم نگاه كرد؟
- حالا فرض كن درخت يه عشق اشتباه باشه و زمين تو بدترين حالت، فقط فرار از اين عشق باشه!
- اگه فرض كنيم درخت همراه بودن با دوستاي خوب باشه و زمين جدايي از اونا چي؟ تو اين حالت چه نظري داري؟
- فرض كن درخت خونه اي باشه كه تمام كودكيت رو توش گذروندي و زمين خونه جديد!
-فرض كن درخت شهر يا مملكتي باشه كه همه خاطراتت به اون وابسته است! و زمين شهر يا كشوري كه بهش هيچ وابستگي نداري!
- يا نه! اصلا فرض كن درخت اين دنيا باشه و زمين اون دنيا!
-فرض كن درخت يه گذشته بده و زمين يه آينده خوب!
- فرض كن درخت يعني وابستگي و زمين يعني رهايي!
-و ...
مي بيني، چرا ذهن من رو مشغول كرده!
هر لحظه به هر كدوم از اين سوالا يه جواب ميدم و باز ميگم نه و يه جواب ديگه ميدم!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

جوجه پر باز کرد تا شاید پرواز کند

عجب حسیه حس جوجه هایی که دیگه وقتشه از لونه جدا بشن و پرواز کنند. الان دقیقا می فهممشون!! دیگه وقتشه از دانشگاه هم جدا بشم. دیگه....

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

تذکره آقا میرزا فرهود کربلایی حبیب-حفظ الله هیکله



آن صاحب لقب «درشت آقا»، آن علاقه مند به کسب نمره بالا، آن برای داش ایمان اولین پیشی، آن پدر خوانده هر هشتاد و شیشی، آن دارنده لپ تاپ بدون رم، آن مجیز گوی آقا زمانی هر دم، آن درشترین فیله ی نویدِ فرخزاد، آن از دادن امتحان سخت هم دلشاد، آن به ظاهر شبیه درخت توت، آن تایپ کننده نامه در سه سوت، آن برگزار کننده چند همایش و اجلاس، آن عضو کت شلواری و با کلاس، آن در انجمن مدیر طرح و برنامه، آن دست راست دبیریه آرمینه، آن بیش از همه واحد ستانده، آن توانا در دروس خوانده و نخوانده، آن دبیر کمیته استقبال، آن به قدرت همچو فرزند زال، آن مرید و مخلص دکتر ناصرنژاد، آن دشمن علی اصغر روغنی زاد، آن به گاه صبح با ملکی، آن گیر دهنده به شمایلی الکی، آن برای نهار خورنده ی دو دیس، آن بنیان گذار پدیده نارسیس، آن پیرو خط احسان خیرخواه، آن از چم و خم ریاضیات مهندسی آگاه، آن با یک گاز خورنده سیب، آقا میرزا فرهود کربلایی حبیب –حفظ الله هیکله- به سال 86 پای به دانشکده ای گذارد که در کشتن استعدادها شهره آفاق همی بودندی و هر که پای در آن نهادی خود دچار افت تحصیلی گشتندی!!
گویند چون میرزا پای به دانشکده گذارد و صحبت از رتبه و مرتبه خود در کنکور همی کرد، جمعیت مستقبلین زبان خود با دندان گاز گرفته و پچ پچ کنان با خود همی گفتند که دیوانه است!! اما میرزا فرهود – زید الله سرعت لپ تابه- چون وضع را این چنین دید بر حال آنها نیشخند همی زد و چیزی نگفت. طولی نکشید که همه اعضای کمیته استقبال به چشم خود دیدند که این فرهود جز آن فرهود (منظور فولادوند) است و حتی شاید بتوان اسمش را حمید (از نوع زنجانی) نهاد که در هر درس و واحدی که دیگران به نمره 10 ای آن را گذراندند، بسیار نمره بیست در کارنامه او نهاده اند!
اما نقل است که هرچند میرزا شماره ای از نوع 86 داشتندندی اما هیچ با 86 ای ها دیده نشدندندی و همواره با سال بالایی بودندندی!! چنین روشی جز روش دانشجویی بودندندی و از همین روی بسیار مشکلات پدید آمدندندی!! که بحثش فزون از هزار و زمان و دلم بی قرار!
میرزا حبیب – حفظ الله آقا زمانی برای او- به یکباره مرید آقا زمانی نامی گشت که او را در شرکت در مسابقات ماشین های کیمیایی سابقه بودندندی بسی!! میرزا را از این عضوِ تیم گشتن، فایده آمد بسیار که در کنار آقا زمانی گرفتن قرار و ثبت عکسی به یادگار!
میرزا با تمام مشغله های علمی خود، در انجمنی علمی نیز عضو بود و هر که کار علمی و غیر علمی داشتندی به او مراجعه نموده و او با لپ تاپش که سرعتش همچو موتورهای دیزلی بود، به سرعت نامه ای نبشته و تقدیم مراجعین می نمود و هر از چند گاهی به داش ایمان و جمله یاران ترشی می نمودندی و داش ایمان یاد آور این نکته گشتندی که این میز به هیچ کس وفا ننمودندی!!
چون میرزا دوره اش به سر آمد، بسیار شیون کردندی و ناخن بر صورت کشیدندی و در وصف این حال بلاگ نبشتندی که چرا با من چنین کردید و من را چون چنین گشت است؟؟؟ و در نهایت بلاگ را با شعری از رضا صادقی تمام کردندی و صبح به صبح لپ تاپ زیر بغل، در گوشه ای از قرائت خانه چمبره زده و فیس بوک چک کردندی و نوای «آقا زمانی یه دونست ... اونم واسه نمونه است» و یا «ناصر نژاد درشته...» سر دادندی!
از همین مجموعه بخوانید:
تذکره شیخ محمد ثمری
تذکره حاج نیما فتوحی تهرانی

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

تذکره حاج عمو نیما فتوحی تهرانی –زید الله ارتفاعه



آن آمده از دانشگاه اصفهان، آن اولین به کار برنده لفظ «عمو کامران»، آن ورودی قدیم با شماره جدید، آن کل کل کننده با جواد و مجید، آن دارنده در میدان حر تعمیرگاه، آن صاحب برند بی.ام.و و نمایشگاه، آن عامل بردن اردوی دو جنسی، آن بازدید کننده از کوکاکولا و پپسی، آن در استخر دانشگاه همچو ناو، آن علاقه مند به استفاده از واژه گاو (!)، آن برازنده واژه مالیاتی، آن پوشنده پوشاک وارداتی، آن همیشه در هروی و نارسیس پلاس، آن شیفته خودروی اس کلاس، آن هم تراز و هم ارتفاع با احسان، آن صاحب مدل دو تی شرت در بهار و زمستان، آن مسئول مالی قبلی شورا، آن دوستدار موسیقی متالیکا، آن رفیق شفیق کربلایی حبیب، آن جدیدا با نعیمه در ریلیشن شیب، آن که با هر کسی داده یک ائتلاف، همان که به مادربزرگها بگوید یه داف، آن در دعوت من به فیس بوک بانی، حاج عمو نیما فتوحی تهرانی –زید الله ارتفاعه- از اهالی تهران بود که از اصفهان پای به پلی تکنیک نهاده و از برای کم نیاوردن هر نفسی که برون می داد همراه با این آوا بود که اووستادهای اینجا بسی داغانند.
نقل است که هر کس روی حاجی می دید، یاد اجرام فضایی اوفتادندنی از آن روی که حاجی گیسوان خود همی پوش داده و هرمی مثلث القاعده بر آن علم می نمود و هم البته که حاجی فتوحی مشخصه دیگری نیز داشت، که همانا در زمستان و تابستان بر یک عقیده بود و در هر حال جز 2 تی شرت هیچ بر تن نمی کرد و هر دم که مریدان راز این تحمل را همی پرسیدندندی حاجی آهی کشیدندندی و آسمان نگاه همی کردندندی و سکوت کردندندی!
روزی حاجی قصد آن می کند تا که گیسوان خود کوتاه همی کند و شوخ از جامعه به در آرد از این رو به خانه عمو ملکی رفته و سرنوشت گیسوان خود به او می دهد
لاکن از بد حادثه مالیاتی ملکی از روی بی تجربگی مشخصه عمو نیما را به دار فنا می دهد!
گویند که روزی حاجی تصمیم گرفتندندی تا جهت خدمت خلق در انتخابات شورا شرکت همی کند و از این رو از فصل سیف شروع به برگزاری اجلاس کردندی و با جماعتی قول ائتلاف دادندی تا بلکه فرجی شود و به شورا راه یافتندندی. خلاصه در نهایت با جماعتی از هم ورودی های سال بالایی خود(!!!) در فصل شتا به شورا راه یافته و مسئولیت خزانه داری آن شورا را بر عهده گرفتندندی و همراه با عرفان دهان خود آسفالت شده دیدندندی. از آن روی تصمیم همی گرفتند تا اردویی برگزار نموده و کاروانی تشکیل دهند از انسیه و اذکره و از بهر زیارت راهی دیار خراسان گردندندی. اما اردوی مختلط رفتن همان و صاف شدن دهان همان!
از آن روز مریدان حاجی فتوحی –لعن الله دشمنانه- را بسیار دیدندنی که همچنان شعر«پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت ...» را می خواند و سعی در فهماندن موضوعی به کاظمی نامی داشتندندی که البت نرود میخ آهنی در سنگ و حاجی بسی آشفته گشته و سر خود به دیوار همی کوفته و فریاد نمی فهمی اش را بلند همی کند.
اندکی پس از این ماجرا عمو نیما فتوحی - حفظ الله قدرته فی البحث السیاسی و غیر سیاسی- که از بحث و کل کل خسته همی گشته بود تصمیمی اساسی گرفته و قصد آن می کند تا راهی دیار فرنگ گردد و از همین روی هر روز صبح بیدار شدندندی و زبان فرنگی خواندندندی بسیار تا که شاید تافلی ناقابل گرفتندندی!

از همین مجموعه بخوانید:
تذکره شیخ محمد ثمری
تذکره آقا میرزا فرهود کربلایی حبیب

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

تذکره شیخ «محمد ثمری» - زید الله سرعت اینترنته




آن شرکت کننده در آزمون تافل، آن از آزمون دروسِ دیگر غافل، آن از برای توضیحِ هر چیز بلاگ نویس، آن که باشد پاتوقش در نارسیس، آن درخواست دهنده به دانشگاه های آلمانی، آن دوست نیما فتوحی طهرانی، آن تغییر کننده در اردوی تبریز، آن برای شارژ لب تاب به دنبال پریز، آن از کودکی دارنده نوت بوک، آن هر لحظه آپدیت کننده فیس بوک، آن برای همه خاله و دایی، آن دارای خاطره با محمد رضایی، آن علاقه مند به جزیره کیش، آن دارنده خودرو دویست و شیش، آن دانشجوی پلی تکنیک، آن دارنده آرم طرحِ ترافیک، آن دبیر کمیته همایش در کابینه(منظور انجمن علمی)، آن اخیرا مرید و مخلص آرمینه، آن از بحر اَپلای به همه جا در خواست داده، آن پسر غیور و معاون وزیر زاده، آن متولد سال 1407 قمری، سالار شيوخ، شیخ «محمد ثمری» - زید الله سرعت اینترنته- از دانشجویان دانشگاه امیرکبیر بود.
و هم او ست که در وصفش همي گفته‌اند که شيخ را سه حالت باشد، یا در حال نبشتن بلاگ است و یا در حال آپدیت نمودن فیس بوک و یا از برای خالی نبودن عریضه ساعتی چند در پای چاپار برقی خود همی نشسته و به امید آمدن نامه غرق در اینترنت همی گشته و هرآن، که از سویی نامه ای بر او نازل می گردد، آن را نخوانده فوروارد، همي کند.
روايت است که روزي شيخ محمد ثمری- قبله الله في آزمون تافل بعدی-! را بديدند که مدام و بي‌وقفه با خودش حرف همي زند و بر تکه ورقی چیزهایی بنبشتندندی. پس وي را گفتند: «يا شيخ محمد! چي شده؟ پس چرا همين جور يک ريز و بي‌وقفه حرف همي بزني و بر ورق چیزی نگاری؟!»
پس شيخ محمد دمي به تو و بازدمي به بيرون همي بدادي و بگفتي: «نامه ای همی نگارم از برای دیئِر فریبرز تا که شاید در دل او مقبول افتم و از برای رفتنم به فرنگ از او توصیه نامه ای بگیرم!».
چون مریدان وضع را این چنین دیدند از او بخواستند تا نامه را برایشان بخواند و چون شیخ چنین کرد، روی مریدان به مس گرایید و پس از تحمل بسیار، همه گی به حالت انفجار همی خندیدند. اما گویی شیخ هیچ نفهمید که خنده دوستان از چه روست و فکر همی کرد که برای تشویق او همی لبخند زده اند، پس شیخ از این پس تصمیم گرفت تا به جرگه نویسندگان پای گذارد.
شیخ را بسیار آشنا و پارتی باشد اندر هر کجا و از این روی بود که در اوایل سال های واپسین زندگی اش در دانشکده او را جهت برگزاری چندین همایش و اجلاس به عنوان دبیر کمیته گماردند و از آن پس بود که او از مریدان خانم رئیس و مخلصان وی گردید.
این علاقه تا بدان جا در وی نفوذ کرده بود که روزی از روزها تصمیم بگرفت و تذکره ای بنبشت در مدح رئیس و در آن بسیار پاچه خواری بنمود و در فیس بوک آن را همی شِیر کرد. این بار مریدان شیخ که وضع را این چنین دیدند، در صدد بر آمدند تا شیخ را از این حال خارج دارند و او را به دلیل نگارش این چنین تذکره ای سرزنش نمایند. در این وادیِ سرزنش، ناگهان یکی از مریدان به نام حامد آقا سخن از سگی به میان آورد که گویا بایستی به زودی با شیخ ملاقات همی بکردندی که یک هو از آن میان فریاد یافتم! یافتمِ «دانش مقدم» نامی بر آمد که :«آری، همی کور خواندید؛ من خود دانستندندی که منظور از سگ چه بودندندی».
در این حال بود که شیخ بر آشفت و از مریدان خواست تا صرفه جویی پیشه نمایند.
نقل است که شیخ اين حرف را زده و راهش را گرفته و ضمن خواندن شعر : « اگه منو دوسم داری، واقعا رژیم داری ، پاشو پاشو برقص واسم .... » تصمیم به رفتن از فیس بوک همی گرفت.
از همین مجموعه بخوانید:

تذکره حاج نیما فتوحی تهرانی
تذکره آقا میرزا فرهود کربلایی حبیب

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

راز عقب ماندگی


"خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :

در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود . روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هرجماعت دیگر بیشتر گنه می کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟

من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .

خواجه نصیر الدین فرمود:
ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر میشود , راه بر او شناسانده شده است .

اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند آنکه اخلاق دارد نه ازمسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.


من بسیار سفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند . آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها
بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خودبشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد . اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟

در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر"دارد .

در اسلام تو را می گویند :
دروغ نگو ..... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .

غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست.

قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .

تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .

و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیز ازخود راضی و شادمان می بیند ..

و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان....

از اسرار اللطیفه و الکسیله

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

رنگارنگ

قراره سرگذشت پادشاهان ایرانی از کتاب های تاریخ دوران راهنمایی و دبیرستان حذف بشه تا به جاش تاریخ مفاخر ایران قرار داده بشه (در واقع مفاخر اسلام) باز اینا اومدن ابروشو درست کنند چشمشو کور کردند.
فروش کروات و پاپیون و بقیه ظواهر شیطان بزرگ در فروشگاه های ایرانی ممنوع شد... انشاا... آقا دومادای جدید باید چفیه ببندند....
رئیس دولت دهم هم قراره سخنرانی کنه.... به خیر و خوشی ....
فکر می کنید از اون اول دنیا تا حالا چند نفر تو کل دنیا اینقدر بدبخت بودن که مملکتشون دست همچین افرادی بوده باشه؟؟؟؟
دلم می خواد فقط یه دل سیر گریه کنم...

خربازی!!!


هرگز نشد بیای پیشم بگیری دستای منو

بدونی من عاشقتم گوش کنی حرفای منو

تو بی وفا بودی ولی اون که برات میمرد منم

تا زنده ام دوست دارم اینه کلام آخرم

من که نتونستم تو رو یه لحظه تنها بذارم

تو سردی فاصله ها بگم که دوست ندارم

دلم می خواد همین یه بار اشکامو پنهون نکنم

باور کنی تو رو می خوام غربتُ زندونی کنم

میرم به شهر خاطرات غرق بشم توی نگات

دیوونه وار فدات بشم بمیرم من واسه چشات

اما هنوز فاصله مون دور ُِدست من جداست

ترانه سکوت من تو بغض آخرم رهاست

کاشکی می شد فقط یه بار بیای بگی که دوست دارم

تو چشم من نگاه کنی بگی که عاشقت منم

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

آموزش شنا خارج از استخر

نقل است که در زمان های بسیار قدیم عده ای وقتی دیدند که سالی 2-3 نفر به دلیل عدم آشنایی با شنا غرق می شند، جمع شدن تا به عده ای شناگر جوون شنا رو به صورت حرفه ای آموزش بدن. اما چون می ترسیدن که توی استخر و کنار شناگر های حرفه ای این کار رو کنند اون ها رو بردند توی یه باغ و شروع کردن به آموزش شنا به صورت تئوری و وسط آموزش سعی کردن تا شنا رو اونجوری که خودشون دوست دارند آموزش بدن، اونجوری که شاید هزینه کمتری به دنبال داشته باشه!! اما...
اما وقتی بعد از آموزش اون شناگرا وارد استخر شدن همه خفه شدن... همه!!!!
فقط برای اینکه نمی دونستند باید وقتی توی آب می رند نفس بگیرند. ساده ترین درس؛ فراموش شده بود... هزینه ای گزاف پرداخت شد...
نقل اردوهای پیش دانشگاهی این روز های دانشگاه هم مانند بالاست.
هنوز هم کسی نمی داند که اگر هدف از این اردوها چیزی جز آشنایی دانشجویان ورودی جدید با جو دانشگاه نیست؛ چرا این اردو ها درخارج از دانشگاه و تنها با حضور طیف خاصی از دانشجویان برگزار می شود؟؟؟
برای شما جالب نیست؟؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

دوستت دارم ها ... آه ه ه .. چه کوتاهند

دوستم داشته باش
بادها دلتنگند ... دستها بیهوده ... چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
شهرها میلرزند ... برگها میسوزند ... یادها می گندند
بازشو تا پرواز ... سبزباش از آواز ... آشتی کن بارنگ ... عشقبازی با ساز
دوستم داشته باش
سیبها خشکیده ... یاسها پوسیده .. شیر هم ترسیده
دوستم داشته باش ... عطرها در راهند
دوستت دارم ها ... آه ه ه .. چه کوتاهند
دوستت خواهم داشت
بیشتر از باران ... گرمتر از لبخند ... داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت
شادتر خواهم شد ... ناب تر روشن تر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش ... برگ را باور کن ... آفتابی تر شو ... باغ را از برکن
خواب دیدم در خواب ... آب آبی تر بود
روز پر سوز نبود ... زخم شرم آور بود
خواب دیدم در تو ... رود از تب میسوخت
نور گیسو میبافت ... باغچه گل میدوخت
دوستم داشته باش ... دوستم خواهم داشت

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

düm tek tek

Baby
you're perfect for me
you are my gift from heaven
this is the greatest story of all times
We met like in a movie
so meant to last forever
and what you're doing to me
feels so fine

Angel I wake up
and live my dreams
endlessly
crazy for you !

Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back

Baby
I read all answers in your exotic movements
you are the greatest dancer of all times
You make me feel so special
no one can kiss like you do
as if it's your profession
feels so fine

Angel I wake up
and live my dreams
endlessly
crazy for you !

Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back

Can you feel the rhythm in my heart ?

Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Can you feel the rhythm in my heart
the beat's going
düm tek tek
always louder like there's no limit
feels like there's no way back

Always louder like there's no limit
feels like there's no way back
Always louder like there's no limit
feels like
Düm tek tek

خطوط هوایی

مقصد کدام تاکسی و کدام خط اتوبوس رانی گذشته ای است که دوباره می خواهم لمسش کنم؟
چرا فقط خطوط هوایی است که آدم را به دوران گذشته می برد. چرا؟ من می خواهم با سرعت کمتری به آینده برسم چرا تنها وسیله حمل و نقل هوایی است؟
آهای تاکسی! دربست تا تمام خاطرات کودکی!!!

روزهای امتحان



همیشه یه روزایی انگار فاصله زیمن و آسمون از هم خیلی بیشتر از اینی میشه که هست. اونوقت که دیگه بودن یا نبودن ابر مهم نیست چون فاصله انقدر هست که زمین نتونه مزاحم تنهاییه آسمون بشه!
انگار آسمون دلش می خواد زمین نباشه.
دلش می خواد زمین بره یه گوشه ای.
اگه زمینم این کارو نکنه آسمون زمین رو میزاره تو صندوقچه تا بعدا دوباره بیاد به سری بهش بزنه.
آسمون خیلی وقته که دیگه دوست نداره زمین رو بغل کنه. دوست نداره.... شک کرده به زمین....
زمین ما نمی تونه گلایه کنه. چون روزهای امتحان مهمترند برای آسمون.

سحر پایان تاریکی است

هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
طلوع تازه ی سیمرغ در راه است
همین فردا که می آید
سحر پایان تاریکی است
و این دیری نمی پاید
هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
ماندنی نبوده و نیست ظلم شب به این قبیله
راه فردای رهاییست خشم خونین قبیله
بغض ما و ظلم ظلمت
ماندنی نبوده و نیست
تا شکفتن تا رسیدن
یک قدم یک لحظه باقیست
هزاران بار ما را سوخت
حریق حادثه تا مرز خاکستر
ولی ما نسل سیمرغیم که از خاکستر خود میگشاید پر
وقت بیداری سیمرغ فصل سرخ هم صدایی است
خشم سوگوار مردم راهی صبح رهایی است
شیشه ی عمر سیاهی خشم تو بغض منه
نازنین داغدارم
تو بزن که بشکنه
نازنین داغدارم
تو بزن که بشکنه
وقتشه که بشکنه

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

وقتی که بچه بودم...

وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت .

وقتی که من بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود ،
وجیرجیرک
شب ها
درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند .

وقتی که من بچه بودم ،
لذت خطی بود
ازسنگ
تازوزه آن سگ پیر و رنجور .
آه ،
آن دستهای ستمکار معصوم .


وقتی که من بچه بودم ،
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
باباد می رفت –
می شد،
آری
می شد ببینی ،
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی .


وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .


وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .


وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .


وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .


وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .

اسماعیل خویی




مرده ی دروغگو

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟» اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا پس از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست!»

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

زبان آتش-شجریان

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو-
تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید.

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست...

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

داد از تو و آه از من

این کاخ که می بینی گاه از تو و گاه از من
جاوید نمی ماند، خواه از تو و خواه از من
کبکی به هزاری گفت پیوسته بهاری نیست
این خنده و افغان چیست، گل از تو گیاه از من
با خویش در افتادیم تا ملک ز کف دادیم
از جنگ کسان شادیم، داد از تو و آه از من

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

رسانه مخملی!!!

بعد از کلی این ور و اونور کردن بین بی بی سی و وی او ای می زنی کانال 3 ببینی چی داره...
کلی آدم بد نشوندن تو تلوزیون نمی دونم چی کارشون کردن که اینقده حرفهای خوب (!) می زنند.
می زنی کانال 2، در دادگاه امروز متهمان به اغتشاشات ....
حرفش تموم نشده می زنی کانال 1:
انقلاب مخملی یکی از روش¬هایی که آمریکایی ها ....
انگار رو شیشه تلوزیونم یه پارچه مخملی کشیدن ...
بزار ببینم شبکه 4 چی داره:
بینندگان جان جلدی می ریم پیام بازرگانی می¬بینیم میایم
شبکه تهران:
شهریاری و رفیعی نشستن کنار هم و مثله همیشه آب یخ می ریزن برای مردم!!!
بگم شبکه خبرم چی داشت یا خودت فهمیدی وضعیت مملکت چه گندیه؟؟؟
آره بابا رسانه ملی یه خَم وسطش خورده شده رسانه مخملی!!

کاش...

کاش بین من و تو فاصله بود
کاش در خانه دل حوصله بود
کاش دیوانه نمی گشتم و باز
پــرواز دلـــم حاصــلـه* بود


* قافیه به تنگ آمد میلاد به جفنگ آمد

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

حرف هست اما نتوان نوشت...

عجب حس مزخرفیه!!
خفه خون بگیر پسر... خفه خون... اگه می خوای زنده بمونی خفه شو...
این شده کاره ما باید برای زندگی کردن خفه باشیم.
مثله زندانی ای که به حبس ابد محکوم شده اما باید به زندگیش تو زندان ادامه بده... دلیلی برای بودن نیست اما همه ازت میخوان که بمونی. اه... حالم بهم میخوره

*****
حوصله هیچ کاری رو ندارم... به شدت دچار روزمره گی شدم
حتی نوشتن هم دیگه برام هیچ شوقی نداره، مگه میشه نوشت اما نه از چیزی که تو ذهنته؟؟؟ مگه میشه نوشت اما نه از چیزی که تو دلته؟
باید به چی گیر داد؟ چند بار میشه بلاگ زد که حرف هست اما نتوان نوشت؟؟
چند بار میشه گفت روزمره گی داره بیداد میکنه؟؟؟ چند بار؟؟؟
چرا یکی چیزی نمیگه؟
چرا یکی آدمو تشویق نمیکنه که بنویسه؟؟
چرا؟؟؟

****
....
........*
خانه کپک زده است
مادر بزرگ چنین گفت
مادر بزرگ وقتی لحاف چهل تکه را می شکافت
چنین گفت:
هوا زنگ زده است
رخت عروسی در یخدان که بپوسد یعنی
مصیبت بزرگ سر زده است
بابا بزرگ مولوی را بست
«خانه ی خوبی نساختیم»
و نشست
انتظار زیادی نداشتیم آقا بزرگ
یک اتفاق چوبی برای تنهایی
با سایه های اقاقی بر رفتار خانگی
یک وجب خاک برای کاشتن نه کاستن
یک فنجان چای به سادگی یاس های گلخانه
به راحتی چند پله شمعدانی
یک چهار پایه
یک میز
یک چراغ
برای باز شدن
آواز شدن
پرواز شدن
ما انتظار زیادی نداشتیم آقا بزرگ
دیگران هم نکاشتند ما بخوریم
عصب کپک زده است
پزشک پس از سر کشیدن عرق خانگی چنین بیانیه ای صادر کرد
من، من نیست
دشمن است
و دشمن
لجن است
سرهنگ به امید روزیست که
نشانها، تقدیر نامه ها و گلدان های نقره اش را
از زیر خاک آلاچیق بیرون بیاورد
سرهنگ که بوی شربت سینه می داد
دلتنگیهایش برای روز سر دوشی
چنین سرفه کرد
ما بد بدرقه ایم
و گرنه خانه خانه ی پیشواز قدیم است
دریانی محله ی ما
به همت دندانهای طلایش خندید
شاعر نوشت
این پیشانی نوشت نباید باشد
چشمه ی مسموم
وقت سبز درخت را میگیرد
و جنگل
از تنفس سنگین میر غضب میمیرد
باران اما هنوز میبارد
کویر هم سبز خواهد شد
اگر آن ناگهان در ما سبز شده باشد
آنی سخاوت بی وقفه تعریف عشق
خواهر کوچکتر
ناگهان در صف اجباری سرود ب
رای سلامتی پیشوا
با دهانی بسته
دچار درد خوشایند عشق شد
آدم در خانه که باشد
خانه کپک نخواهد زد
بابا چیز زیادی از بابا بزرگ نمیداند
و بابا بزرگ همیشه به من میگفت:
تخمسک
بابا جدا بابای بابا بزرگ را دوست ندارد
بابا هرگز کنجکاو نبود بداند
بابای بابا بزرگ مادر مادر بزرگ را کجای بیابان پیدا کرد کجای خیابان گم
بابا چیز زیادی از ما نمیداند
بابا با ما حرف ندارد دعوا دارد
بابا رفیق نیست با ما
ما دانش آموزان کلاس سوم ب
اما
باید با بچه هامان بچگی کنیم بچگی
این بود انشای ما
درباره ریشه های عقب ماندگی

***
چقدر جریمه نوشتیم جریمه جریمه جریمه
نوشتیم و رج زدیم
چقدر از سر یعقوب لیث تا ته شاه عباس جریمه نوشتیم
چقدر از مساحت پرتقال که به قاف و غینش هنوز مشکوکیم دل زده بودیم
چقدر مشهدی حسن آسیابان دهمان را
دست انداختیم و
چقدر از دست پیرزن و چین دامن سنجر
خمیازه کشیدیم
چقدر از جبر گریختیمو
به گل یا پوچ نشستیم و سبک شدیم
چقدر فیلم جفتی با هم تاخت زدیم
و از لال سینما تاج عکس برنج تلخ خریدیم
چقدر تیزی خط کش آقای اصول دین را بلند بلند درد کشیدیم
و چقدر دور از چشم مبصر بی معرفت
تمام غایب ها را حاضر کردیم
چقدر
آه چقدر جریمه نوشتیم
چقدر برای فرزند ساعی و کوشا رضایت نامه نوشتیم
چقدر عاشق بودیم
و بابا خبر نداشت چه دردی میکشد
پیله ی ابریش پروانه شدن را
با هم چقدر درد کشیدیم
من و پیله من و پروانه
بابا اما خبر نداشت
چقدر از دست استاد نجم آبادی
سیب و گلابی سایه زدیم
وقتی می شد عشق را آفتابی کرد
در مهتابی میشد آفتابی بود
اگر آقای علوم اجازه میداد
بابا اما خبر نداشت
چقدر جریمه نوشتیم
به جای آقایان
به جای دیگران که نکاشتند ما بخوریم
چقدر
آه چقدر
در رنگ حساب کم بودیم
آقا اجازه هست؟
تخته ی سیاه بارانی است
چقدر در اولین شب مستی
راست گفتیم و یاد استاد نجم آبادی را جرعه جرعه سر کشیدیم
چقدر راست میگریستیم
وقتی همه دروغ میخوردند
دروغ سر میکشیدند
دروغ برمیگرداندند
آقا اجازه هست بالا بیاوریم؟؟؟
آه........
درد بلند جریمه
چقدر آه کشیدیم؟؟؟؟

**
به تيغ آفتاب قسم
نفس بريده منم
از لج اين کج کلاه
دوباره رج مي زنم
جريمه هاي خطي
جريمه هاي حرفي
جريمه هاي آبي
جريمه هاي برفي
علم بهتر است يا ثروت؟
گوشه ي پرت نيمکت
بغل بغل تعارف
غزل غزل خشونت
آهاي معلم بد ،
چقدر جريمه بايد..؟؟
بغض کدوم پرنده
بايد هنوز بباره
زخم کدوم قناري
مرهم اين دياره
چند تا شکار آهو
تا ته بيشه مونده
تا اينجا داغ آواز
چند تا قفس سوزونده
تا بوسه ي قديمي
چند تا ترانه راهه
چند تا سپيده رنگي
چند تا سپيد سياهه

آهاي معلم بد ، چقدر جريمه بايد
*ابتدای شعر به دلیل آنکه مجبور به خفه¬خونم حذف شده خواستید سرچ کنید بخونید.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

قرمز یا آبی؟؟

شنیدم در زمان خسرو پرویز-
گرفتند آدمی را توی تبریز-

به جرم نقض قانون اساسی-
و بعض گفتمان های سیاسی-

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش-
قراری را نهاده با زن خویش-

که از زندان اگر آمد زمانی-
به نام من پیامی یا نشانی-

اگر خودکار آبی بود متنش-
بدان باشد درست و بی غل و غش-

اگر با رنگ قرمز بود خودکار-
بدان باشد تمام از روی اجبار-

تمامش از فشار بازجویی ست-
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست-


گذشت و روزی آمد نامه از مرد-
گرفت آن نامه را بانوی پر درد-

گشود و دید با هالو مآبی-
نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو-
ملالی نیست غیر از دوری تو-

من این جا راحتم، کیفور کیفور-
بساط عیش و عشرت جور وا جور-

در این جا سینما و باشگاه است-
غذا، آجیل، میوه رو به راه است-

کتک با چوب یا شلاق و باطوم-
تماما شایعاتی هست موهوم-

هر آن کس گوید این جا چوب دار است-
بدان این هم دروغی شاخدار است-

در این جا استرس جایی ندارد-
درفش و داغ معنایی ندارد-

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم-
چو گردو داخل یک پوست هستیم-

در این جا بازجو اصلن نداریم-
شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم-

به جای آن اتاق فکر داریم-
روش های بدیع و بکر داریم-

عزیزم، حال من خوب است این جا-
گذشت عمر، مطلوب است این جا-

کسی را هیچ کاری با کسی نیست-
نشانی از غم و دلواپسی نیست-

همه چیزش تمامن بیست این جا-
فقط خود کار قرمز نیست این جا-

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

تذکره شيخ اصلاحات «مهدي کروبي» - اعلي‌الله مقامه-!

آن براي رفتن به خارج عبور کننده از مرز، آن مرد متولد شهر اليگودرز، آن معتقد به «اصلاحات تنها راه نجات»، آن مخالف محمود احمدي‌نژاد، آن در موقع شنيدن صداي در گوينده: «کيه؟»، آن بعد از انتخابات نويسنده چند بيانيه، آن معترف به بازي خوب پله، آن که گفتند منتخب مردم‌ بعد از آراي باطله، آن عاشق رنگ فلز مس، آن دو دوره رئيس مجلس، آن منتقد افراد قدم گذاشته در راه کج، آن سابقا نماينده در بنياد شهيد و امور حج، آن مخالف تربيت فرزند به شيوه زدني، آن اهل تبعيت از رفتارهاي مدني، آن صاحب امتياز روزنامه اعتماد ملي، آن رئيس حزب اعتماد ملي، آن در سياست مخالف القائات، آن ملقب به شيخ اصلاحات، آن پشت بام منزلش را کننده آسفالت و قير، آن در انتخابات آمده با شعار تغيير، آن در گذشته‌هاي دور جزو نيروهاي معارض، آن منشعب از جامعه روحانيت مبارز، آن گيرنده دست افراد مسن، آن متحد با مير حسين، آن در مبارزه و حق طلبي تک، آن افشاگر وقايع کهريزک، آن لايق عمامه و عبا و قبا، آن صاحب ناکام تلويزيوني به اسم صبا، آن بعد از در آمدن از حمام پوشنده جامه، آن پانزده روز پيش نويسنده نامه، آن ناراحت عبور آشغال از هر جوبي!، شيخ‌الروسا «مهدي کروبي» - رضي الله عنه-! از اوتاد مخالف شاه بود و بعد از انتخابات مدام در حال کشيدن آه بود و ضمنا افشا هم مي‌کرد آنچه را که در زندان کهريزک و امثالهم گذشته بود و از اين کار هم ابايي نداشت که برخي بگويند ناآگاه بود-الهي فداش-!
و هم او ست که در وصفش همي گفته‌اند که شيخ را سه حالت باشد؛ يا در حال نوشتن نامه به سران است يا در حال صحبت با سران است ‌يا در حال دعوا با سران است – اعلي‌الله مقامه في مقابل رئيس‌جمهور احمدي‌نژاد-!
نقل است که روزي در جمع مريدان مريدي شيخ را بپرسيدي: «يا شيخ مهدي! پس لاريجاني که از گنده نمايندگان مجلس باشدي چگونه به سرعت»‌جمبوجتي‌«نامه شما را تکذيب همي بکردي؟» شيخ آهي بکشيدي و بر سياق مناظره، کف دو تا دست خود را در حالي که انگشتانش همگي به هم چسبيده بود به دوربين نشان بدادي و بگفتي: «اُف بر شما که دوباره مرا به ياد يک چونين حوادث دردناکي! همي انداختيد. پس من چه مي‌دانم؛ لابد لاريجاني هيات حقيقت‌ياب مجلس را به محل زندان کهريزک - الهي سر تا پا ويران شده و بريزد روي سر اشرار استخدام شده-! همي فرستاده و چون هيات حقيقت‌ياب در کهريزک را بسته يافتندي لذا در زدندي؛ پس لابد کسي از در در‌آمده بس هيکل‌مند، لابد هيات حقيقت‌ياب سلام کرده و گفته‌اند: «برادر! در اينجا از آن کارهايي که کروبي گفته همي کنند؟!» لابد هيکل‌مند در جواب همي گفته: «بياييد تو تا نشان‌تان بدهم» لابد هيات حقيقت‌ياب ترسيده‌اند بروند تو تا نشانشان بدهد. لابد هيکل‌مند گفته است که: «نترسيد، بياييد تو تا نشان‌تان همي بدهم ببينيد اينجا از آن خبرها نيست و مدتي است که تعطيل همي شده است.» لابد کميته حقيقت ياب مجلس با خودشان گفته‌اند: «راست مي‌گويد، چطور مي‌شود در زنداني که تعطيل شده با زنداني‌اش از آن دست کارهايي که کروبي گفته انجام داد!؟» لابد به مرد هيکل‌مند خسته نباشيدي گفته‌اند و در ادامه همي گفته‌اند: «برادر نمي‌خواهد نشانمان همي دهي ما همين جوري هم مي‌توانيم همه چيز را ببينيم! ما تکذيب همي کنيم ولو که کروبي را خوش همي نيايد! «لابد بعد از آن لاريجاني هم تکذيب همي بکرده است.»
نقل است که چون جمله شيخ مهدي تمام بگشتي پس مريدان يکصدا بگفتندي: «شال سبز و رها کن... به شيخ ما نگاه کن...!» شيخ مهدي- حفظه الله-! با تعجب و تعجيل بگفتي: «پس لابد شما فکر همي کنيد که الان دوران تبليغات انتخابات باشد؟ نه نباشد!»
روايت است که شبي شيخ مهدي را بديدند که ژوليده و پريشان در بيابان‌هاي اطراف بلاد تهران پرسه همي زند و وسط انگشت اشاره و شستش را گاز همي مي‌گيرد و مدام و پي در پي استغفار مي‌طلبد. پس بي‌فوت وقت جلو همي رفته و شيخ مهدي - الهي فداش- را بپرسيدند: «پس چي شده؟ چرا استغفرالله بگويي و سر به بيابان همي گذاشتي؟» شيخ، پريشان و انگشت به دهان گفت: «اِ....اِ.....اِ پس بي‌پروايي تا چه حد!؟» به من همي گويند که براي اثبات اتفاقات کهريزک مدارکت را همي آور! حالا گيريم يک چونين مني مدارکم را به صحن علني مجلس همي ببرم، آنها شرم نمي‌کنندي که به اين مدارک نگاه همي کنندي....!؟ اُف بر آنها......!
نقل است که کروبي اين حرف را زده و راهش را گرفته و ضمن خواندن شعر «غروب پاييزه...دلم غم‌انگيزه... چشم فلک نم نم.... اشکاشو مي‌ريزه»، رفت توي پرسپکتيو و ناپديد شد- رضي‌الله عنه-!
روايت است که روزي شيخ مهدي کروبي- حفظه الله في مقابل حوادث احتمالي-! را بديدند که مدام و بي‌وقفه با خودش حرف همي زند. پس وي را گفتند: «يا شيخ مهدي! چي شده؟ پس چرا همين جور يک ريز و بي‌وقفه حرف همي بزني؟!»
پس شيخ مهدي دمي به تو و بازدمي به بيرون همي بدادي و بگفتي: «هرگز نمي‌خواهم ساکت بمانم!»
نقل است که روزي در جمع مريدان، مريدي وي را بگفتي: «يا شيخ! پس از چه شما را شيخ اصلاحات لقب همي بدادندي؟» پس شيخ پس از لحظه‌اي انديشيد پاسخ بدادي: «اين روزها به همه چيز شک همي دارم. پس شايد اين لقب را مخالفين به يک چونين مايي بدادندي تا بگويند ما اوستاد سلماني و اصلاحيم نه سياست و رياست!»
نقل است که شيخ مهدي- الهي فداي اين همه تلاشش درباره آزادي زندانيان دربند‌! علاقه فراواني داشت که دست افتادگان و زمين خوردگان را همي گرفته و بلند بكردندي. بنابراين چون در طول روز افتاده‌اي نمي‌ديده و زمين خورده‌اي نمي‌يافت، پس کسي را با تيپا به زمين مي‌انداخت دست او را مي‌گرفت!
و نيز گفته‌اند که شيخ به قدري به تغيير علاقه‌مند بود که دوست داشت احمدي‌نژاد که در زمره مخالفين طراز اول اصلاحات محسوب مي‌شد نيز تغيير همي کرده و به جرگه هم‌پيمانان اصلاحات بپيوندد- آمين يا رب‌العالمين-!
نقل است که وصيت نموده است ‌چون از دنيا برفت پس بر سنگ قبر وي چنين نگارند: در اينجا مردي آرميده که در زمان حيات از سمت راست عبور نمي‌کرد تا مبادا متهم به تعلق داشتن به جناح راست شود! مي‌گويند چون اين جمله بر اثر مرور زمان از سنگ قبر شيخ مهدي پاک بگشتي پس دوباره بر سنگ قبر وي چنين نگاشته خواهد شد: در اينجا مردي آرميده که دو دوره پيش همزمان با انتخابات رياست‌جمهوري چون به خواب غفلت برفت رياست‌جمهوري را از دست داد. پس حالا که به خواب ابدي رفته چه چيزهايي را از دست داده – رحمه‌الله عليه-!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

اجازه هست بالا بیاوریم؟؟؟

دیگه داره حالم بهم میخوره از این وضعیت مسخره...
چرا همه دچار سکوت و خفقانند؟
چرا هیچ‌كسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار كند؟
چرا همه؟
دنبال کار خودشون
دنبال پیشرفت تکی
دنبال ....
دارم بالا می یارم دیگه....

*********************************
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاك غریب
كه در آن هیچ‌كسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار كند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی كه سر از خاك به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای كبوترهایی است كه به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یك چینه چنان می‌نگرند
كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.
خاك، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
كه در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

به آیندگان بگو ؛ موسوی برای تغییر ایران آمده بود

اسمم کیامهر باستانیه
از آینده اومدم
از سال 1418 هجری شمسی

امیر قلعه نویی به من میگه جادوگر
وقتی بهش گفتم تیمت قهرمان میشه ولی از استقلال می اندازنت بیرون به من خندید و گفت تو هم از دورو بریای واعظ آشتیانی هستی نه؟ بعدش گوشی رو گذاشت.

قبل بازی با عربستان به علی دایی گفتم خودت استعفا کن چون تیم به جام جهانی نمیره اینجوری سنگین تری . برگشت به من گفت:برو به مایلی کهن بگو علی پشتش گرمه ازین حرفا نمی ترسه.

زنگ زدم به ایر فرانس و با انگلیسی دست و پا شکسته ام گفتم: یکی از هواپیماهاتون که از برزیل پرواز میکنه بزودی سقوط میکنه و همه سرنشیناش میمیرن. تشکر کرد وگوشی رو گذاشت.

الان دو- سه هفته است که دارم با ستاد موسوی تماس می گیرم.
میگن الان سرشون گرم رقابت انتخاباتیه اصلا وقت ملاقات حضوری ندارن.

از طریق یکی از بچه های مشارکت با رییس دفترش تماس داشتم. گفتم یه اطلاعاتی در مورد کسایی که می خوان تو انتخابات تقلب کنن دارم ؛ باید حتما آقای موسوی رو ببینم .

ساعت 11:30 شبه . توی دفتر آقای موسوی هستم .
تلوزیون داره مناظره احمدی نژاد و رضایی رو نشون میده.
بچه ها با حرص و ولع دارن تلوزیون نگاه می کنن و گهگاهی با صدای بلند می خندن.

یه آقای قد بلندی گوشی تلفن دستشه و داره صحبت میکنه.میفهمم که داره راجع به من حرف میزنه.
میگه: نه خیر.تا حالا صد بار تلفن زده و نامه نوشته.میگه باید با خودتون صحبت کنه.
بله چشم . میفرستمشون داخل.

تا حالا از نزدیک ندیده بودمش.
با من دست میده. باورم نمیشه.
وقتی دوباره به آینده برگردم اگه بگم با موسوی دست دادم هیشکی حرفمو باور نمی کنه.
هیشکی تو اتاق نیست. نه رفیقی نه محافظی.

بامن کار داشتین؟
یه کم هول شده ام.زبونم میگیره.
صورتم عرق کرده.
دست می کنم توجیبم و کاغذ رو در میارم.
میگه: ((جوون من هیچکاره ام
توصیه نامه هم نمی نویسم .
اگه رییس جمهور هم بشم نمی نویسم.
اگه برای نامه دادن اومدی برو پیش این آقا )) و به تصویر احمدی نژاد توی تلوزیون اتاقش اشاره می کنه.
آب دهنم رو قورت میدم. کاغذ رو تا میکنم و میذارم تو جیبم.

آقای موسوی من از آینده اومدم.
شما روز 22 خرداد برنده نمیشین . یعنی نمیذارن که بشین .
مردمی که به شما رای دادن میان تو خیابونا.
خونریزی میشه.
مردم تظاهرات می کنن . کلی مرد و زن و دانشجو دستگیر میشن .
کشور به آشوب کشیده میشه.
شما رو می اندازن زندان.
آقای کروبی خلع لباس میشه.
هر کدوم از مراجع که از شما حمایت کنن بازداشت خونگی میشن .
احمدی نژاد طرح ریاست جمهوری مادام العمر رو به مجلس میبره و 30 سال دیگه رییس جمهور میمونه.
یه زلزله تهران رو با خاک یکسان میکنه.چند میلیون آدم میمیرن.
اسراییل و فلسطین با هم صلح می کنن.
ایران به 3 تا کشور تقسیم میشه.
افغانستان انقدر پیشرفته میشه که خراسان تقاضای الحاق به افغانستان رو میکنه.
خوزستان به عراق ملحق میشه.
تنها کشورایی که با ما ارتباط دارن کره شمالی و ونزوئلا میشن.
به خدا من دروغ نمیگم.
یه عالمه روزنامه و عکس از آینده آوردم.
موسوی میخنده.
نمی فهمم حرفام رو باور کرده یا نه.
میگه:مردم راجع به من چی میگن؟ تو آینده ؟
هیچی شما همیشه به عنوان یه قهرمان تو ذهن مردم باقی می مونید.
داره یه چیزایی می نویسه.
بعد شال سبزش رو به من میده و از اتاق بیرون میره.

1418هجری شمسی
کابل سیتی(محله ایرانی ها)
15 سالی هست که به افغانیا اومدم.دیگه کسی بهش نمیگه افغانستان .
توی نمایندگی گوگل در کابل مشغول هستم.
ایرانی های زیادی اینجا کار می کنن.
البته همشون کارای بدرد بخور ندارن. همه جور ایرانی داریم .
از دکتر و مهندس گرفته تا سوپور و پیتزا زن و توالت شور.
افغانیها آدمای خوبین. البته لهجه ما ایرانیها رو مسخره میکنن ولی من راضی هستم .
اینجا آدم احساس میکنه تو ایرانه.
تلوزیون داره ایران رو نشون میده.
احمدی نژاد بعد از34 سال ریاست جمهوری قصد داره از سیاست کناره گیری کنه.
خبرنگار میگه احتمالا پسرش جانشینش میشه.
کانال رو عوض می کنم.
رییس جمهور آمریکا داره سخنرانی می کنه.
میگه اگه ایران 150کلاهک هسته ایش رو نابود نکنه و آزمایش موشک های دوربردش رو متوقف نکنه تحریمهای شدید تری رو اعمال می کنن . با این وجود ما آمادگی داریم مذاکراتمون با ایران رو آغاز کنیم.

نوه ام روی کاناپه بپر بپر میکنه.
نکن پسرم میفتی .
چشمم میفته به عکس روی دیوار.
میرحسین موسوی.
شال سبزش رو روی دیوار آویزون کردم.
به هرکی میگم این شال رو موسوی بهم داده باور نمی کنه.
روی شال با خط خودش برام نوشته :
(( به آیندگان بگو ؛ موسوی برای تغییر ایران آمده بود ))

منبع این نوشته وبلاگ javgiriat.persianblog.ir


اعتراف

میکنم من با رضایت اعتراف
کرده‌ام یک عالمه کار خلاف
از برای کودتای مخملی
دوختم یک تکه مخمل بر لحاف
یکنفر شلوار مخمل پاش بود
رفتم و با او نمودم ائتلاف
یک دعای کودتا از کربلا
با گل اُخرا، نوشتم دور ناف
گاز اشک‌آور نیامد گیر من
پس خریدم چندتائی پیف پاف
هست در پستوی ما یک لامپ سبز
کردمش خاموش و روشن آن و آف
نیم‌ساعت نیز دیدم روی دیسک
سینمای محسن مخمل‌بباف
بود یک ماشین نمره خارجی
در خیابان، دور آن کردم طواف
نامه داده بهر من گوردون براون:
نشنوم شمشیر خود کردی غلاف
گفت اوباما مبادا ول کنی
گفت هیلاری نشاید انصراف
من زدم ایمیل به فیدل کاسترو
پاسخم را داده او با تلگراف
همچنین دیوید بکام از انگلیس
اس.ام.اس زد: مای فرند، دتز نات ایناف
الغرض من غرقه‌ام در کودتا
مخملش سبز و اطو کرده‌ست و صاف
بازجوی نازنین حق با شماست!
بنده تسلیمم بدون اختلاف
بی‌شکنجه، بی‌گروگان، اینهمه
اطلاعات درست و اکتشاف! خسروی

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

درخت

مشت غني‌سازي شده
مننژيت زاست
گيوتين سرزنش مي‌‌کند.
تبر شهادت درختان را تکذيب مي‌‌کند.
درخت تا زنده است دسته تبر نمي‌شود.
درختان را مي‌‌برند تا سيل به آنها اصابت‌نکند.
سنگ آيينه را تکثير مي‌‌کند.
آيينه را نشکن کوچک‌ترت مي‌‌کند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

(تاريخ محمودي (هيات الفاني من دولت الباقي

آن مريدان حلقه‌احمدي، آن امضاکنندگان ميثاق محمودي، آن شواليه‌گان ميز‌گرد، آن حاميان سياست‌ توپ گرد، آن دستچين شد‌‌گان باغ مهرورزي، آن انگشتان دست‌ سياست ورزي، آن همسفران سفرهاي استاني، آن ياران گرمابه و گلستاني، آن قمرهاي چرخنده بر گرد زُحَل، آن تميزدهندگان ‌هاله از هُبَل، آن وزيران شطرنج‌هاي پر سرباز، آن مخالفان سياست درهاي باز، آن مجاوران قطب صورت و صولت، اعضاي معظم هيات دولت (حفظهم الله من عتاب المحمودي و زيدهم الله من نژاد الاحمدي)
تاريخ چنين شهادت دهد که محمود(و لاتقول ابرو فوق عينه) از ابتدا هماره کارها نه يک تنه و فرادي که به انجمن و جماعت به انجام رساند، ليک جماعت را نه به کميت که به کيفيت دوست مي‌داشت و از همين رو بود که در کارها به خُردي عدد ياران موافق پشت خم نکرد و از راه روي نگردانيد که دانسته بود، حق در قلت است و ناحق به کثرت و رهروان راه ضلال هرگز ندانند و دانستن هم نتوانند که اين ذات خلقت است.
و بر همين طريق بود که چون يار دبستاني خويش ثمره‌هاشمي(خفي‌الله يده في آستين) را بر طريق موافقت يافت دگر رها نکرد و بر همين صواب هم، دگر ياران خويش از علم و صنعت تا والي‌گري در خوي و اردبيل و صدارت بر طهران را يک‌به يک بدان مجمع که فراهم گشته بود افزود و هيچ کم نکرد تا هماره اين ذکر بر لب داشته باشد که:
قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود...
عاقبت دريا، خس و خاشاک را با خود مي‌برد!
و اينچنين بود که حلقه‌‌ تنگ ياران و فدائيان که چون نگيني مراد خويش در بر گرفته بود، به لطف کيفيت نيکوي حاضران در ارادت به مقام محمودي هماره مصون ز هر خلل و آسيبي و در گذر زمان قطور و قطورتر گشت تا دگر روزها شب نگردد مگر که طالبان پوينده‌‌ راه عزت و جويندگان رايحه‌‌ خوش خدمت، ز کثرت طلب بدان حلقه راه يابند و چنين بود که کوبه‌‌ سراي محمود چون بيت مادربزرگ به عادت هر روز به صدا درآمدي تا محمود اينچنين به گفت آيد:
ـ کيستي؟
ـ زريبافانم ليک نه از بهر زر آمده‌ام و نه از بهر زور... مني که چنينم داخل نيايم؟
ـ از بهر چه داخل آيي؟
ـ از بهر خدمت که رايحه‌‌ خوشش کوچه را برداشته...
ـ‌ها... داخل‌آ... (تــــــق، صداي باز شدن در کوبه‌اي)
و دگر روز شيخنا سعيد‌لو(عمله کثير و خبره قليل) آمد و دگر روز بزرگنا الهام(بقي‌الله عمره حتي کهولت مع فاطمه رجبيه) و زوجته فاطمه رجبي(حفظ الله بني آدم من ضربات قلم‌ها) و دگر روز داوودي(حفظه الله من خطر سقوط) و دگر روز پيرما مشايي(ترجع من العرش الي الفرش بحکم حکومت) و دگر روز حبيبنا جوانفکر(زيد الله بيبي فيسه) و پيرمغ ‌بچگان بذرپاش(رفع الله نردبان ترقيه حتي اصابت بمهپاره الاميد) و دگر روز عزيزنا محصولي(ظهر الله نقشه گنجه) و دگر روز پيرما کلهر(پشت مويه مستدام بل مدل دمب الپيتيکو پيتيکو) و دگر روز شمقدري(يصنع الفيلم «درباره‌‌ محمود...» قريب ان‌شالله)
و روزگار بر همين طريق بود که پيرما محمود از قضاي آمده صدر طهران بر زمين نهاد و حکم بلاد ايران به دست گرفت و مريدان که به ناگاه چنين بعيد مهيا ديدند گرداگرد گليمي حلقه‌زدند و برجاي بماندند که هيچ ندانستند چه کنند، تا سرانجام مفتاح در‌هاي بسته‌‌ عالم خود پاي به سرا گذارد.
پس محمود پيدا آمد، بي‌بند، کاپشن احمدي‌نژادي بر تن، موي سر خوابانده، کفش بند دار بر پا و انگشت خالي از انگشتر و ريموت تي‌وي بر کف و چنين ذکر بر لب که:
دلي که غيب نماست و جام‌جم دارد
ز ممد خاتمي که دمي گم شود چه غم دارد؟
پس بر بالاي مجلس تکيه زد و ياران را چنين ندا داد: «از ساعت چند اينجاييد؟... هشت؟»، ياران جملگي نعره زدند: «نــه!»، «هفت؟»، ياران نعره زدند: «نــه!»... «شيش؟»...«نــــه!»...«خالي نبدينا... پنج؟»...«آره»!
و محمود چشم بر رخساره‌‌ ياران چرخاند و گفت: «حالا کي‌خسته است؟» و ياران يک صدا گفتند:«دشمن» و از حال برفتند!
نقل است که در اول خواست تمامي کارها به الهام دهد، ليک سنگ انداختند و چنين قانون تراش کردند که نمي‌شود همه‌‌ پست‌ها به يک تن داد.
پس محمود ياران حلقه را امر به اسم‌فاميل کرد تا نام وزيران به مشورت ياران آشکار گردد و گويند نخستين تن که برخاست بذرپاش بود و سياهه‌اي از بهر وزارت در دست، که از قبل حاضر آورده بود، يکايک از مغ ‌بچگان جوان پس محمود چون نام‌ها همه آشنا ديد سخت برنجيد و سياهه پاره ‌و مهرداد را شماتت بسيار کرد.
و چون ياران شور بسيار کردند، هريک به گوشه‌اي کارها به جايي رساندند و نامي برگزيدند، ليک چون نوبت به مجلس رسيد در کارها گره افتاد که سهم‌ها به غلط بود و وزرا در خفي که اين کار بر طريق پيشينيان چنين نبودي که بازي را قاعده‌اي باشد!
پس وکلاي رعيت مجال از محمود ستاندند و سعيدلو را بار ندادند و علي‌احمدي را و اشعري را و‌هاشمي را...
و محمود که مجال اينچنين اخذ گشته ديد از سر مصالحه دگر بار دست در کيسه کرد و گوي‌ها بچرخاند و نام‌ها بيرون کشيد و ياراني نو بازفرستاد تا هياتش رسميت يابد که نيکان روزگار دست در دست هم دهند به مهر... و جهان را کنند سخت، آباد!
پس چون محمود را از مکاتبات با بلاد کفر و تبشير و انذار ستم‌شاهان و خودکامگان عالم فراغتي حاصل آمد، توشه‌‌ سفر برگرفت تا شهر به شهر و منزل به منزل، فيس در فيس مردم نشيند و داد از بي‌دادشان باز شناسد و نامه‌هايشان گوني گوني بر چشم نهد.
و در اين راه هيات در معيت او ز هر کوي و برزن گذر کرد تا نيک بدانند که گر آنچه شايسته است بايسته نگردد، گوش‌ها پيچيده و پيچ‌ها سفت و تن‌ها در لوله گردد!
که پير ما محمود راست به راه خويش بود و با احدي عهد اخوت نبسته بود(الا مشايي) و چنان هيات خويش قلع و قمع بکرد که ماست‌ها کيسه گرديد و هيچ نمانده بود کارها به خانه‌‌ اول بازگردد و نام‌ها دوباره عرضه گردد تا که مجلسيان اعتماد بکنند يا نکنند... و کارها همه به مويي بسته و آن مو استاذنا صفار هرندي(طريقته بمدار شريعت حسين برادر) که زلف خود به زلف معاندان رحيم گره زده بود و اگر نبود تدبير محمودي آنچه بر طريق سوء القضا افتاده بود «قيطريه» را تنها بر سر يک کلينکس به آتش مي‌کشيد!

بدون شرح


عکس از اعتماد ملی

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

فارغ التحصیلی

قطعا همه ما ایرانی ها به خوبی می دونیم که زندگی ما دیگه مثله قبل نیست. یه جوریه... یه جور خاص که شاید نشه با کلمات توصیفش کرد. اما هرجوری که باشه موضوع بحث من نیست تنها چیزی که در این مورد می خوام بگم همین بسته شدن 360 و پراکنده شدن بچه ها به 500 نمونه دیگه از شبکه های اجتماعی اینترنتی مثله فیس بوک و ... است که از رونق بلاگ نویسی ها کم کرده.
دیروز جشن فارغ التحصیلی بود. چیزی ازش به خاطر ندارم که بخوام تعریف کنم جز اینکه کاشکی بیشتر از اون چیزی که نوشتم حرف می زدم و همه اون چیزی که این 4 ساله تو دلم مونده بود رو می گفتم اما تنها یه حسرت همیشگی تو دلم موند. از آرش هم ممنونم که با اصرارش باعث شد تا حداقل همین یه ذره رو بگم

اما حرف اصلیم:

یکی میگه سخت ترین لحظات دنیا شکست خوردن تو عشق و عاشقیه... یکی میگه شکست خوردن تو رفاقت و نارو خوردن از دوستاست... یکی میگه از دست دادن عزیزانه...یکی میگه


چقدر لحظات سخت وجود داره خدایا. اما به نظر شما سختی کدوم یکی از این ها با سختی من دارم از اون رنج می کشم برابره؟؟
تا حالا فکرشو کردی که اگه تو 4 سال زندگیت کلی اتفاق بیافته. کلی حادثه که کاملا شخصیت تورو عوض کنه. کلی اتفاق مثه همونهایی که بالاتر بهش اشاره کردم برات بیافته اما نتونی اونا رو بعد از 4 سال راحت به یاد بیاری و به بقیه بگی چقدر سخته؟؟
نمی دونم می تونی این حرفام رو درک کنی یا نه؟؟؟
می بینی من بدبخت چقدر دارم سختی رو تحمل می کنم که بلاگی که به مناسبت فارغ التحصیلی دارم می نویسم خالی از خاطرات و اتفاقاتیه که تو این 4 سال رخ داده. اتفاقاتی که باعث شد تا من به ناچار بلاگ 360 آیدی اصلیمو ببندم. اتفاقاتی که باعث شد تا یه تحول بزرگ درونم بوجود بیاد اما...
نمی تونم بگم چون اگه شروع کنم به حرف زدن پای خیلیا می آد وسط که بد با من تا کردن. از کسایی که در حقم نامردی کردن تا کسایی که فکر کردن دارن دوستی می کنن. از کسایی که مخفی اومدن و مخفی رفتن. از کسایی که هر کدومشون به یه نحوی به من یه تهمتی زد و برام یه داستانی ساخت تا کسایی که (...)بهم شک کردن به دوستیم به
از کسایی که سعی کردن به هر نحوی شده من رو یه قدرت طلب جلوه بدن تا کسایی که هر اتفاق بدی تو دوستیسون به وجود اومد به من ربطش دادن. از کسایی که جلو یه جوری بودن و پشت سرم یه جور دیگه...
نمی تونم بگم چون زندگی خیلی ها و نظر خیلی ها با گفتن هام تحت تاثیر قرار میگیره. نمی تونم بگم چون به یه عده ای قول دادم. نمی تونم بگم چون وقتی داشتم تو خلوتم حلالش می کردم به خودم قول دادم دیگه چیزی راجع به ....یش نگم..
نمی تونم بگم
از کسایی که فکر کردم مثل برادرِ نداشتم هستند و از کسایی که خیال می کردم خواهرای خوبی برامند. اما تو خیلی از موارد نبودند یادش یخیر یکی می گفت غمت نباشه خودم هستم مثل داداشت. یادته داداش؟؟؟؟ کاشکی می دونستم تو فکر و ذهنت چی میگذره یادش بخیر وقتی گفتی که مثل خواهرمی اما وقتی سرت گرم شد بهم تهمت زدی که دارم پشت سرت حرف می زنم... دارم تو ذهنم تک تک لحظه ها رو از اون روزی که میثم مقدم راهنماییم کرد برم تو کلاس برای ثبت نام تا همین دیروز که از ماشین سعید پیاده شدم مرور میکنم و دیوونه میشم که باید فقط سکوت کنم به همین اشک هایی که نمی ذاره صفحه مانیتور رو ببینم دارم قسم می خورم که همتونو می بخشم اگه یه بار فقط یه بار به اون باور بدی که از من دارین شک کنین اگه یه بار به این فکر کنین که چی کار کردین با من. اگه فقط تصمیم بگیرین که بعد از این با بقیه مثه من تا نکنین. اگه بفهمین وقتی حرف می زنین، وقتی کاری می کنین وقتی... چه تاثیری رو بقیه داره به خدا تقاضای زیادی نیست. به خدا هیچی نیست. هیچی. آره، سخت ترین کار دنیا اینه که یه دنیا حرف رو تو دلت نگه داری