۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

روز مرگی ؟؟!!!

کتاب های نخوانده کم کم دارند زیاد می شوند. یک سال است که کتابی نخوانده ام. نه منظورم کتاب درسی نیست که البته آنها را نیز آنچنان دقیق نخوانده ام. بی حوصله ام. شایدم هنوز توی شُک ام. هنوز هم باورم نمیشه که به همین راحتی تمام رویا های خوبمون خراب شد. تمام رویا هایی که تا ساعت 2 صبح روز 23 خرداد توی ذهنمون می چرخید و یه جورایی قلقلکمون می داد. چقدر انگیزه داشتم.. همش دود شد بعد اون روزا اصلا نتونستم هیچ کاری رو درست انجام بدم.
 نمی خوام برای انتخابات بنویسم و سالگردش!! نه منظورم از نوشتن تاثیری است که این انتخابات بر من گذاشت.
پروژه ام به زور رو دربایستی با نیما با سرعت یک ورق در هفته پیش میره... هنوز وقت نکردم کتاب هایی که سال پیش هدیه گرفتم رو بخونم. کلاس زبان روی هواست و کارهایی که به رضا قول دادم انجام بدم بعد از یک هفته یک قدم هم جلو نرفته!! به احسان قول می دم که فلان کار رو براش پی می گیرم اما وقتی زنگ می زنه با شرمندگی فقط می گم که فردا می رم دنبالش!! 
سراغی از طرحی که برای دانشگاه داشتیم نمی گیرم!! انگار نه انگار که روز اول گفتم اگه قراره انجام شه همه باید هر روز پی اش رو بگیریم. 

میرعارفین زنگ می زنه و می خواد ببینه کاری که با هم قرار گذاشتیم به کجا رسیده؟؟؟ با جواب هفته دیگه انجامش می دم روبرو میشه و این سوال و جواب هفته بعد دوباره تکرار میشه!!

سر کلاس جواب بچه هایی که سراغ جزوه رو میگیرند چیزی جز حواله دادن به جلسه  بعد نیست!!!
این چه دردیه که  من دچار شدم!! نمی دونم شاید اصلا به انتخابات هم ربطی نداشته باشه اما بالاخره از یه جایی دچارش شدم دیگه!!!

0 نظر:

ارسال یک نظر