۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

تابع حالت

زندگی هر ادمی مثل یه تابع حالت می مونه
هر ادمی از یک نقطه زندگی رو شروع می کنه و توی یک نقطه که براش مقرر شده تموم می کنه ... این وسط شاید هر فردی مسیر های مختلف رو امتحان کنه اما فقط می تونه بین همون دو نقطه جابجا شه!!
بعضی ها از مسیر های بازگشت ناپذیر حرکت می کنند اما اخرش به همون نقطه می رسند و تنها فرقشون با کسایی که از مسیرهای بازگشت پذیر می رند اینه که مجبورند زحمت بیشتری بکشند!!

درخت بی زمین

بگو بدانم شعر، دوباره تورا می توان سرود آیا؟
گرفتم اینکه تو بر من تمام خواهی شد و رخت شاعریم را به من نخواهی داد
بگو بدانم شعر تورا کدام تکه این بیصدا، جزیره بی شاعر، پناه خواهد بود
تمام مسئله اینست
من، اتحاد سنگ و تیرکمان و بال پرستو را باور نمی کنم


این خلوت همیشه خالی من، این ترس خورده زخمی دوباره بوی ناخوش شب دارد
حق با من است اگر رفاقت شب با مشعل قراولان برج شقاوت را در اتفاق گریز در بندان باور نمی کنم


کدام رهایی لبخند فتح بزرگی است بر لبان قفس ساز
چگونه قفس ساز و بال پر پرواز در انفجار شب آغاز همراز می شوند؟
چگونه هم شب و هم بغض و هم دهان و هم آواز می شوند؟


باور نمی کنم که کاروان غنائم را سردار فتح و سربدار شکست به تساوی با غلامان قسمت کنند
دفترچه های مشق برادر را از این جریمه سنگین سیاه کن
من این ضیافت مشکوک را باور نمی کنم

مگر که حافظه تاریخ رفاقت مسیح و یهودا را باور کند
وکشف باغ زیتون را به بازپسین شب معاهده ای بین آندو بداند که بر سر سی سکه نقره تسلیم به توافق رسیدند
من این توافق ننگین را باور نمی کنم


باور نکن رفیق موافق
به اتحاد بی دلیل سنگ و شیشه و قاب پنجره شک کن
باور نکن رفیق موافق


تو کسی را که به اندازه یک گلدان هم سبز نبود به نگهبانی باغی خواندی
باغ سبزی آری ، تاکه در بیداری ضامن خواب علفها باشد
و به هنگام شب بی همه چیز حافظ حنجره پاک گل داوودی
خوبی نازک ابریشم ها و غزل های ردیفش همگی لاله سرخ
حافظ خواب اقاقی باشد
تا مبادا بیدلی دست درازی بکند به شب عصمت گلکاری ها


تو کسی را که به اندازه یک گلدان هم سبز نبود به نگهبانی باغ وطن ما خواندی
او به اندازه یک گلدان سبز و به اندازه یک شعله کبریت نبود.....

شاعر : شهیار قنبری

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو، غزلم! شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد؛ خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است!

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است؟
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است؟

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است!
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است!


حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام!!
 

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام!!
 

بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق!!
 

من را به ابتذالِ نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
 

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند
 

یعقوب درد میکشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود
 

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آئینه بر دار می زنند
 

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود
 

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست
 

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است
 

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
 

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است
 

ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است
 

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
 

ما می رویم، ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
 

دیری است رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله ی پیران قافله
 

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
 

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم. 


شاعر : اسلام ولی محمدی
 
  برای دانلود دکلمه این شعر به اینجا مراجعه کنید!!