۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نسل دلتنگی


این چند وقت انقدر هر روز از دایره دوستان و آشنایانی که یه وقتی با هم خیلی جفت و جور بودیم و خاطرات بسیار داشتیم کم شد که منو به این فکر فرو برد که واقعا چرا نسل ما انقدر دلتنگی کشیده؟؟ (این موضوع با کامنت خانم سریزدی زیر یکی از status هام بیشتر به ذهنم زد) قصد ندارم راجع به دلتنگی بنویسم فقط قصدم اینه که یه مرور کنم بر دلتنگی های هم نسلی های خودم!!!
وقتی به دنیا اومدیم پدران بعضی هایمان شهید شده بودند و بعضی دیگر در جبهه بودند و دلهایمان تنگ بود برایشان!!! دلمان تنگ می شد برای پدر مان که با اقتصاد بد بعد از جنگ صبح تا آخر شب کار می کردند!!! ما دلمان تنگ بود برای نوازش پدرانه!!!
وقتی بزرگ تر شدیم دنیایمان شد تلوزیون و دیدن کارتون!!! کارتون هایی که بعد ها شدند جز دیگری از دلتنگیمان!! دلمان تنگ شد برای علی کوچیکه!! برای هادی و هدی!!! برای بچه های کوه آلپ و بچه های مدرسه والت و هاج و...!!! انگار همه این شخصیت ها جزئی از ما بودند!!!

وقتی رفتیم مدرسه باز دلمان برای هم مدرسه ای هایمان تنگ می شد و دفترچه های چهل برگی که پشتشان جدول ضرب چاپ کرده بودند!!! دوران مدرسه که تمام شد دلتنگ کتاب های فارسی و ریاضی مان شدیم که جلد قهوه‌ای داشت دلتنگ داستان حسنک و دهقان فداکار!!! دلتنگ مدادهایی که تهشان پاک کن داشت و هر وقت می کشیدیم روی دفترمون کاغذ رو پاره می کرد!!! دلتنگ تراش هایی می شدیم که دورشون کاغذ می پیچیدیم تا خورده های تراشیده شده روی زمین نریزه!!!

دوران بازی های کودکانه مان باعث شد دلتنگ کش‌بازی، دختر اینجا نشسته و... دخترانه و فوتبال و هفت سنگ و کارت بازی و ... پسرانه!! شویم!!!
رفتیم دبیرستان و کم کم برای کنکور اماده شدیم!!! وقتی کنکور دادیم هر کدوم از دوستامون رفتند یه شهر و دانشگاه و ما دلتنگ روزهای خوب دبیرستان، اردو ها و تقلب ها و ... شدیم!!!

دانشگاه اما با سرعت بیشتری بر تعداد دلتنگی های ما افزود. دلتنگ اردوهای دانشگاه، تظاهرات، روزهای خوب سر کلاس های اساتید خوب و ... شدیم و رسیدیم به بدترین دوران دلتنگی!!! یک دلتنگی اجباری که باز هم به ما دهه 60 ای ها تحمیل شد!!! مهاجرت!!!
آنقدر شرایط جامعه بد شد که تنها راه باقی مانده بود برای آنان که دنیایشان بزرگ تر بود!!عده ای رفتند و عده ای مانندند!!! آنها که مانندند دلتنگ آنان شدند که رفتند و آنان که رفتند دلتنگ آنان که ماندند!!! مادرانی که ماندند دلتنگ فرزندانی شدند که رفتند و فرزندانی که رفتند دلتنگ آغوش مادران!!! دوستانی که ماندند خاطرات روزهای گذشته با دوستان رفته را مرور کردند و دوستانی که رفتند دلتنگ لحضاتی شدند که با دوستانشان گذراندند!!!

و ما نسلی شدیم که دلتنگی جز جدا نشدنی زندگیمان شد!!!

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

مصاحبه با داش ایمان


حدود 4 سال پیش بود که با یه درخواست غیر متعارف از طرف داش ایمان مواجه شدم!!! پیشنهاد انجام مصاحبه با من!!! به هر حال برای من یه مقدار تازگی داشت نمی دونستم که چرا؟؟ نمی دونسم هدف از این مصاحبه چیه!! اما خوب قبول کردم و بعدش بسیار خوش حال بودم چون شاید مجالی شده بود که راحت بتونم نظرم رو بگم حتی راجع به مسایلی که شاید هیچ وقت خودم تلاش نمی کردم که بیانشون کنم!!! به هر حال اون روز یه قول به داش ایمان دادم تا به زودی منم همچین مصاحبه ای رو با اون برگزار کنم!!! و این به زودی حدود 4 سال طول کشید تا اینکه روز 3 شنبه 25 شهریور ماه 1389 جلوی دانشکده نساجی صورت گرفت!!

البته با کمک مهرداد زارع هم تو گرفتن عکس، و هم پرسیدن برخی سوالات!! که همینجا ازش تشکر می‌کنم!

سعی کردم این مصاحبه به صورت یک گپ خودمونی باشه و از جنبه هایی که برای خودم و بقیه سوال وجود داره بپرسم!!! هرچند به دلیل کمبود وقط و فشردگی برنامه های اون روزم آمادگی ذهنی کامل نداشتم و بسیاری از سوال هام همچنان توی ذهنم مونده!!!

خوب حالا اگه شما هم علاقه مند به خوندن این مصاحبه هستید ادامه مطلب رو بخونید!!!


از بیوگرافی شروع کنیم!!!

اصالتا از مادر تهرانی و از پدر کرمانی هستم؛ بچه سی‌متری نیروی هوایی، تهران نو (پشت خاک سفید)، دبستان رو مدرسه پیام غدیر میدون بهارستان می رفتم. دوران راهنمایی و دبیرستان رو توی علوی گذروندم!


داش ایمانو چه جوری معرفی می کنی؟

یکی لای همه نه مثله همه!!! و بنده خدا


علایقت چیه؟

صدرش میشه خانواده که از همه مهمتر و دلچسب تره!! علاقه خیلی افراطی به فوتبال، فوتبال ایران متاسفانه؛ استقلال؛ علاقه افراطی به بعضی اشخاص مثله عابدزاده، امیرخان، علی دایی و ...


به صورت کلی بگو منظورم اشخاص نیست!!!

کلیش؟؟؟ خوب خانواده، بعد فوتبال؛ البته استقلال، خیلی فوتبالی نیستم ... ... خیلی علاقه دارم به سفر، ... خیلی علاقه دارم به بیرون رفتن با دوستان خاص؛ البته دوستان خاص قطعا پسر!!! علاقه خاص به استادیوم رفتن، به هر از گاهی تنها بیرون گشتن، به فکر کردن زیاد، به پرنده بازی، به پرنده های خونگی، دوستار حیات وحشی ام که بشه تو خونه نگه داشت، علایق مادی همین ها بودن و به صورت کلی باید بگم که به معنویات علاقه دارم!!!


از دوران دبیرستانت بگو؟

دبیرستان خیلی دوران خوبی بود یعنی من خیلی آدم مفید تری بودم نسبت به دانشگاه! خیلی آدم پر کار تر و پر انرژی تر !! ... مثلا یادمه که رویمون این بود که یه دوستی داشتیم که خونشون همین چهار راه ولیعصر نزدیک ما بود صبح ها پیاده با هم میرفتیم مدرسه، مدرسه مون هم میدون بهارستان بود یک ساعت تو راه بودیم مثلا کلاس ساعت 8 شروع می شد ما ساعت 6 راه می افتادیم یه ربع به هفت می رسیدیم مدرسه تا 7.5 بسکتبال بازی می کردیم!!! کلا همش تو کار و بازی و جنب و جوش بودم و اصلا رو پام بند نبودم همش تو کار فوتبال و بسکتبال و ... بعد درسم می خوندم درسم خیلی خوب بود، کلا دبیرستان خیلی آدم سالم‌تر و پاک تری بودم !!

پیش دانشگاهی دوران فوق العاده‌ای بود از نظر احساسی، از نظر دوستایی که داشتیم و با هم درس می خوندیم. کلا پیش دانشگاهی خیلی خوش گذشت: فوتبال بازی کردنا!! سر به سر مدرسه گذاشتن ها، معلما رو ااذیت کردنا و ...


چقدر با دوستای دبیرستانت رابطه داری؟


واقعیتش اینکه هیچی!! یعنی جز یکی دو تا که همچنان رابطه داریم بقیه قطع رابطه کردیم. نه که قطع رابطه!! من دوست ندارم که این اتفاق افتاده باشه، یعنی راضی نیستم از این حالت!!! یه مقدار روزگار اینجوری پیش آورد یه مقدارم اختلافات پیش اومد. منتها الان اگه موقعیتش پیش بیاد که مثلا برگردیم دور هم جمع شیم استقبال می کنم.




هیچ وقت بچه خر خون بودی؟

دبیرستان البته پیش‌دانشگاهی


انگیزت چی بود؟

اینکه تو سری خور نشم تو جامعه


چرا بعدش دیگه ادامه ندادی؟

اون موقع آدمی نبود که بهم مشاوره بده که تو زمینه های دیگه هم آدم می‌تونه موفق باشه!! و تنها راهم رو همون می دونستم. یه مقدارم تنبلی بود از این نظر که حوصله نداشتم یه سال دیگه درس بخونم یعنی گفتم یه سال آدم درس می خونه و خلاص میشه!!


بچه بودی کار می کردی؟

منظورت چه سنیه؟


منظورم ابتدایی به بعده!!!

آره کار می کردم تابستونا!!! چایی بردم، یه بار سر کل کل پشت چهار راه دستمال رو شیشه ماشین کشیدم!! مدیریت یه پروژه نشر کتاب واسه گزینه دو، مدیریت یه جمعاتی برای تست های گزینه دو، مشاور پیش دانشگاهی، دبیر شیمی، تدریس خصوصی، تعمیرگاه، نقاشی کردم حتی به صورت دستیار وعمله، لوله کشی کردم!!! کار فست فود هم کردم!


شادمهر؟

یک عمر زندگی یک عمر احساس، یه زمانی فوق العاده دوست داشتنی!!


غیر از شادمهر چی گوش می دی؟

هیچی


خواننده زن می شناسی؟

شناختن که از دهن مردم آره ولی گوش نمی دم!


چی شد اومدی مهندسی شیمی؟

یه اتفاق


چی دوست داشتی؟

صدر علایقم روانشناسی بود و مدیریت علوم آموزشی


سال دوم چی شد که ریاضی فیزیک رو انتخاب کردی؟

نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه ریاضیم خیلی خوب بود. جوری که از دوره‌ای که 60-70 نفر بودیم من نفر 20-25 بودم از نظر معدل!! یعنی نفر اولم نبودم منتها از نظر ریاضی و ادبیات خیلی قوی بودم. اون برهه‌ای که خواستم تصمیم بگیرم بی تعارف اگه بگم خیلی عقلانی تصمیم نگرفتم بیشتر رو حساب احساسات و دور نشدن از دوستا و اینا انتخاب کردم. سال سوم دیگه مهم نبود یعنی مشاوره‌هایی که می‌کردیم می گفتن که می تونیم آخر سال سوم تغییر رشته بدیم.

پیش دانشگاهی خوب خیلی دوست داشتم برم علوم انسانی خیلی هم این در و اون در زدم منتها جتد تا دلیل باعث شد نشه: اولیش همون دوستان وجدا نشدن از اون جمع، دومی اینکه مدرسه خیلی مخالفت کرد یعنی می گفت مغزت تو ریاضی خیلی کار می کنه و انسانی مال خنگاست. متاسفانه تو ایران ذهنیت دارن که انسانی منال خنگ ها است در حالی که تو دنیا بر عکسه. یه مقدار هم دور بودن مدارس خوب انسانی از خونمون بود!


اینم دلیله؟

دلیل بود به خاطر اینکه ... دلیلشون نمی گم!!!


اگه می رفتی تا چه مقطعی ادامه می دادی؟

اگه روانشناسی بود تا تهش!


فکر می کردی موفق بشی؟

کاملا. به خاطر اینکه کاملا فضای روحی، شخصیتی و ذهنی به اون فضا می خوره!!! مدیریت آموزشی هم دقیقا به شخصیتم!!


مهندسی شیمی چندمین انتخابت بود؟

دقیق یادم نیست بین 18 تا 22!!!


اولیش چی بود؟ برق شریف؟

نه من اصلا برق و کامپیوتر رو نزدم. اولی عمران شریف بود. من فقط شریف، امیرکبیر و تهران رو زدم و فقط هم عمران، مهندسی شیمی و متالوژی رو زدم.


اگه الان به قبل انتخاب رشته برگردی چی رو می زنی؟

اگه اطلاعات الان رو داشتم قطعا مدیریت رو می زدم یعنی نگاه به رتبه‌ام نمی کردم!!


حالا اگه برگردی بعد از قبولی فکر می کنی بازم همین روش رو پیش می‌گیری؟

نه!! درس می ‌خوندم !!! اگه تجربه الان رو داشتم که شل نمی گرفتم که دیگه حالا اومدم و تمومش کنم. حتما تموم انرژی مو می ذاشتم که رشته ام رو عوض کنم.


اون شب که معلوم شد مهندسی شیمی قبول شدی چه جوری بود؟ یعنی اون شب تصمیم گرفتی که فقط بیای دانشگاه و بگذرونی یا نه بعدا این جوری شدی؟

اولش ذهنیتم خوب بود یعنی می‌گفتم که خوب دیگه حالا این شده و به شیمی هم خیلی علاقه داشتم اما واقعیتش شناختم نسبت به مهندسی شیمی اندازه بقیه رشته ها نبود من چون علاقه وحشتناک به شیمی داشتم از چند تا مهندسی شیمی هم پرسیدم گفتن خوبه!! اما بعدا فهمیدم اونا به خاطر گرایششون این حرف رو زده بودن!! من اصلا از پتروشیمی بدم می اومد! و نزدم یعنی اصلا از شیمی آلی بدم می اومد به خاطر همین اصلا نزدم. چون گفته بودن که آلی داره و واقعیتش تو سیلابس اونا آلی زیاد بوده!! منم رو همون دید این رشته رو زدم و بعدم گفتم می رم دانشگاه و درسم رو می خونم اما دیدگاه منفیم ترم اول به وجود اومد!!! اتفاقات دانشگاه باعث شد دیدگاهم منفی بشه!


وقتی اومدی دانشگاه احساس می کردی که از بقیه بزرگتری؟

نه این احساس رو نمی کردم ولی این فکر رو می کردم که چقدر فضای ذهنی مون از هم دوره!! اون موقع البته ها!! البته اینم اضافه می کنم که من خیلی از بقیه دوستام زودتر از نظر عقلی بزرگ شدم. اونم به خاطر اتفاقاتی بود که تو زندگی شخصیم افتاد ولی هیچ برتری نداره اصلا خوبم نیست یعنی اگه الان برگردیم عقب استقبال نمی کنم از این قضیه چون اذیت می کنه آدمو!!! چون تو سنی که آدم باید رها باشه و خیلی آزاد باشه این بزرگتر بودن از نظر تجربه‌ای آدمو خیلی اسیر و اذیت می‌کنه!!


اولین دوستت توی دانشگاه کی بود؟

احمد ترکش دوز و مهدی معتمدی سر کلاس بیدآباد


یعنی اولین کلاسی که اومدی دانشگاه ریاضی یک بود؟ یعنی شنبه دانشگاه نیومدی؟

آخه ذهنیتم قبل دانشگاه پیچوندن کلاس‌ها بود چون من داداشم با اینکه رتبه اش دو رقمی بود و دانشگاه تهران برق می خوند تقریبا نمی رفت دانشگاه یعنی شب امتحان یه درسی می خوند و یه امتحانی می داد و معدلشم همیشه بالا 17 بود، روی این حساب که همین جوریه و یه تو دهنی بزرگ به دانشگاه بزنیم روز اول نریم!!!

سر کلاس نشستم ردیف دوم هم بود و ترکش و معتمدی داشتن حرف می زدن راجع به دبیرستانشون که ترکش می گفت من احسان بودم و حاج مهدی هم می گفت منم روزبه بودم!!! بعد چون من این دو تا مدرسه رو می شناختم و خودمم علوی بودم با اینا نزدیک بود مدرسه ام گفتم ا... چی می خونید و گفتن شیمی و بعد دیگه رفیق شدیم!!!

البته اولین کلاسی که بچه‌های شیمی رو دیدم کلاس حل تمرین فیزیک منوچهری بود ولی خوب ارتباطی با کسب برقرار نکردم


اولین درسی که تو دانشگاه افتادی چی بود؟

ریاضی 1 ... خیلی هم اتفاقی بود .. و خیلی هم ناراحت شدم چون برگم گم شد!!!


یعنی اگه برگت گم نمی شد نمی افتادی؟

آره چون میان ترم از 20 شده بودم 14


بدون تقلب؟

آره چون ریاضیم خوب بود !!! ریاضی یکم که مثل دبیرستان بود!!! پایان ترمم خوب داده بودم بعد که نمرم اومد 7 تعجب کردم رفتم پیش استاد!! گفت شما پایان ترم سفید دادی گفتم یعنی چی ماسفید دادیم؟؟ خوب نوشته بودیم.

برگم رو آورد و دیدم که یه برگه است گفتم به خدا به پیر به پیغمبر ما نوشته بودیم. گفت به هر حال این برگه دست من رسیده و بالاخره استادم به دانشجوی سال اولی اعتماد نمی کنه و نمی شد هم اثبات کرد. هیچی دیگه همون نمره میان ترم رو داد و گفت شانس آوردی کمتر بهت ندادمم


ترم بعد با چند پاس کردی؟

ترم بعد دیگه افتادم به نخوندن!! با 12.5


ترم اول مشروط شدی؟

ترم اول مشروط شدم!!


فقط به خاطر ریاضی بود؟

اون واقعا خیلی حالم رو گرفت. یعنی قطعا اگه تجربه و روحیه الان رو داشتم ول نمی کردم استاد رو ...


ولی نمرات رو خیلی بعد از امتحانات زدن!!! نمی تونه این دلیل باشه


اون بود ... اما مثلا من آز شیمی عمومی افتادم اونم خیلی مسخره بود!!! همون داستان معروف که رفتم پیشش گفتم چرا انداختی؟؟؟ گفت شما همه چیزت کامله دو تا غیبت داشتی میشه 8 !!!


چرا غیبت داشتی؟

یکی شو که رام نداد یعنی شلوغ کردیم با ترکش دوز انداختم بیرون غیبت زد. یکی شم مریض بودم واقعا نتونستم بیام به قصد پیچوندن نبود. بعد دیگه بهم داد هشت. خیلی خورد تو حالم اصلا نرفتم باهاش صحبت کنم که چیزی بگم. چون مطمئنا اگه گیر می دادم پاسم می کرد اما دیگه خورد تو حالم و نرفتم پیشش!!!


ترم دوم هم مشروط شدی؟

نه ترم دوم معدلم شد 13.5


چیا داشتی؟ معادلات داشتی؟

نه معادلات رو گرفتم حذف کردم نیکوکار بود وافعا وحشی بود !!!!! حتی حاج مهدی هم حذف کرد. ولی بقیه رو نمرم خوب شد نقشه کشی، ریاضی یک استاتیک آز شیمی موازنه (14 واحد داشتم دیگه)


بهترین خاطره دانشگاهت چیه؟


بهترین نداشت... خیلی چیزا هست که بخوام بگم!! حتما باید یه دونه بگم؟


آره بهترین یعنی یه دونه!!!

خاطره حرکتی که سر کلاس حسینی کردیم و کیک بردیم به خاطر ریسک بالاش خیلی جالب بود و خاطرات بسیار دیگری هم رده اش هست که فقط گفتی یکی بگم این به ذهنم اومد می تونه تا نیم ساعت دیگه عوض بشه نظرم!


بر گردیم به مصاحبه ات با من!!! چی شد که فکر کردی باید مصاحبه کنی؟

شخصیت جالبی بودی، یعنی من اون برهه ای که اومدم دانشگاه ...


سال چندم بود؟

آخر سال دوم بود... دانشگاه که اومدیم خوب من خیلی شوکه شدم چون مثلا از نظر فضا با دبیرستان خیلی فرق می کرد. چون مدرسه مون جوری بود که به قولی زیاد تو جامعه نبودیم یعنی نه که بخوان خیلی هم محدودمون کنند اما انقدر کار و درگیری داشتیم که مدرسمون تموم می شد بلافاصله می رفتیم خونه سر تکلیف و درس و ... دیگه نمی رسیدیم تو جامعه باشیم. لذا وقتی اومدم دانشگاه و یه مقدار فضا برام بازتر شد به یه شوک نا خود آگاه دچار شدم!! خیلی طول کشید باهاش تطبیق پیدا کنم. یعنی دقیقا یکسال بیشتر!! بعد تو اون برهه یه حالت روانی و حسی داشتم که تو خیلی شبیهش بودی، یعنی کاملا احساس می کردم تو اون حس تو خیلی مشترکی با من، منتها دلیلش برای تو یه چیز دیگه بود برای من یه چیز دیگه!! بعد این بود که تصمیم گرفتم یه مقدار بیشتر صحبت کنیم ببینیم چه طوریه!!!


یعنی به دلیل حس کنجکاویت نسبت به من بود؟

نه این اصلش نبود!! واقعیتش بیشتر حس کنجکاوی نسبت به خودم. واسه اینکه ببینم که چقدر می تونه کس دیگه ای شبیهم باشه. نه اینکه بخوام بدونم تو چه جور آدمی هستی چون تقریبا می دونستم .


بعد از من فکر کردی کس دیگه ای رو هم مورد مصاحبه قرار بدی؟؟

نه


چرا؟؟ چون کس دیگه‌ای شبیه تو نبود؟

واقعا نه!! ببین من برخلاف ظاهرم یه آدم احساسی هستم تو همون برخورد اول احساس پیدا میکنم نسبت به آدما؛ حالا خوب یا بد!! واقعا احساس به سمتی که بخوام طرفمو بسنجم که چقدر شبیهمه نسبت به کسی پیدا نکردم!! یعنی یا انقدر واضح بود که نیازی به اون کار نبود یا اینکه انقدر دور بود از من که بازم نیازی نبود.


بعد از اون مصاحبه فکر کردی که چقدر همونی بودم که انتظار داشتی؟

از نظر اینکه فکر کنم چقدر شبیهی؟؟


شبیهم یا شناختی که پیدا کردی!!!

از نظر شناختی که تاثیری نداشت یعنی همونی بود که فکر می کردم .منتها از نظر احساسی اون موقع تاثیری نداشت ولی بعد ها اتفاقاتی برام افتاد که فلاش بک می زدم می دیدم که خیلی شبیه بوده فضای حسیم به اون !!


از کی شدی داش ایمان؟

والا داستانش که بر می گرده به نیما!!! یه مدتی با نیما و محمد (ملکی) خیلی بیرون می رفتیم، بعد داش ممد هی که ما رو صدا می کرد چون اسمامون از نظر هجایی شبیه هم بود! مثلا می گفت نیما ما جفتمون بر می گشتیم می گفت ایمان!!! ما جفتمون بر می گشتیم، تصمیم گرفت یه چیزی به یکی مون اضافه کنه که قاطی نشیم بعد به من گفت داش ایمان و دیگه همین جور موند روم! البته داستانش کلی تره و بر می گرده به کلمه سازی هایی که منو داش ممد تو این چهار پنج سال تو دانشگاه کردیم و از سر کلاس شیمی فیزیک شروع میشه می خوای داستانشو بگم !! اگه به این سوال می خوره؟


بگو

سر شیمی فیزیک با حقی تو یه کلاس بودیم، بعد اون کلیپ موبایل « این اخلاق رو از کی به ارث بردم ؟؟ از آقا تختی!!» گل کرده بود، چون حقی بر وزن تختی بود!! ما هی می گفتیم «این اخلاقو از کی به ارث بردم؟؟ از آقا حقی!!!» بعد دیگه ما آقا رو گرفتیمو ... بعد اون شیرازی که به عنوان بازدید ما رو بردی اردو شد!!! اونجا دیگه به همه گفتیم «آقا» و بعد کم کم «نگران نباش» و «با ما باش» و دیگه همین جوری لقب سازی شد و دیگه شدیم «داش ایمان» !!! البته بعد گسترش پیدا کرد و ممد و نیما شدند داش و ...


ضریب داش ایمانی چیه؟

خوب اول باید تعریف داش ایمانی رو به معنای غیر من اش بکنی. به معنای مفهومیش

یه مکتبیه واسه خودش که اون مکتبم به صورت کلی بخوام تعریف کنم میشه:

ضد زن بودن!، به خصوص فمنیست ها به هیچ چیز شمردن چیزهایی که همه ازش واهمه دارن، حمله کردن به سمت اتفاقاتی که به سمتت حمله می کنند مثلا اگه احساس کردی یه استادی پاچه تو میگیره باید پاچشو بگیری!!! (در مورد نیک آذر جواب داده این سیستم) بی خیالی طی کردن و کلا راحت بودن!!!


خوب ضریب داش ایمانی چیه؟

خوب هرچی درونت این اخلاق بیشتر باشه ضریبم بالاتر میره دیگه!!!


نه منظورم نگاه های فرهوده!!!

فرهود .... نمی دونم اون از خودش بپرس!!!


منظورم اون ضریبیه که وقتی چیزی رو تعریف می کنی باید ضربش کنیم تا واقعیت بدست بیاده!!!

خوب فرهود چرت میگه!!!


داش ایمان رفیق بازه؟

به معنی بدش نه!!


یعنی چی معنی بدش؟

معنی بدش که ذهنیت بد رراجع بهش وجود داره!! خام رفیق بودن اگه منظورت باشه نه!!


تا کجا مرام می زاره؟

تا هرجا که بتونم


مثلا کجاست که میگی دیگه نباید!!

جایی که عقاید و ارزشهام زیر سوال بخواد بره


تا اونجا که یادمه همون روزهای اول دانشگاه تو یه دیدگاه منفی نسبت به خانم ها داشتی!!!


هنوزم هست!! خیلی به اون دوران ربط نداره!!!


از کی این دید شروع شد؟؟ چرا؟؟

منشاءاش می‌تونه اتفاقاتی باشه که برای کسایی که نزدیک من بودن اتفاق افتاده بود از طرف همون جماعتی که میگی!!


برای خودت اتفاق نیافتاده بود؟

وقتی اون دیدگاه برای من به وجود اومده برای خودم هنوز اتفاق نیافتاده بود!!! کلا به خاطر اتفاقاتی که برای نزدیکام (البته نه خانواده) افتاده بود ایجاد شد یه مقدارشم به خاطر اعتقادات...


مذهبی؟

دوست داشتم بگم مذهبی ولی متاسفانه باید بگم نه ... اعتقادات وجدانی، اخلاقی و شخصی!... اگه می گفتم مذهبی خوب بود خودم راضی تر بودم خوب می گفتم اعتقادات مذهبیم اجازه نمی ده ...


اجازه به چی؟ تو روز اول که اومده بودی به دخترا می گفتی ضعیفه!!

اینا رو که نمی خوای بزاری؟؟


چرا می زارم!!!

خوب اون که یه مقدارش بر می گرده به جو پسرونه و شوخی و این حرفا!!! دخترا هم چرت و پرت زیاد می گن پشت سر ما!!! بعد هم من یه مرد سنتی ام واسه همینم ادبیات و طرز فکر قدیمیا رو خیلی می پسندم و این شامل نگاهشون به زنها هم میشه!!!


قبل از دانشگاه شخصا با هیچ دختری رابطه نداشتی؟

آخه منظورت از رابطه چیه؟


حتی چت کردن!!

نه قبل دانشگاه رابطه نه اما یه تجربه اشتباه داشتم!!!


مرز رعایت کردنت جلو دخترا تا کجاست؟

بستگی به دخترش داره


فکر نمی کنی جدیدا خیلی راحت شدی؟

آدم با هر کس مثل خودش برخورد میکنه!!!


میگن بی ملاحظه ای!!!

نه قبول ندارم


قبل دانشگاه وبلاگ داشتی؟

نه قبل دانشگاه نه!!!.  اورکات داشتم و کلوب چون قبل دانشگاه خیلی درس می خوندم اصلا وقت این کارها رو نداشتم و بقیه وقتمم به فوتبال می گذشت!!


کی با 360 آشنا شدی؟

به محض تاسیس یعنی یادمه که تو خودت اولین بار به من 360 رو نشون دادی و اینوایت کردی!! چون من اون موقع تو اورکات و کلوب عضو بودم ازت پرسیدم این چیه؟ اومدیم تو 360 و یکی از جذابیت هاشم داشتم وبلاگ بود


قبلشم چیزی می نوشتی؟

آره من زیاد می نوشتم دبیرستان هم شعر زیاد می نوشتم هم متن!! نزدیک 1000 صفحه نوشته داشتم که همین جوری یهو دیوونه شدم و انداختم دور!!!


قضیه خداحافظیت از 360 چی بود؟ هر روز خداحافظی می کردی و باز می اومدی!

حالا هر روز که نه ... اما دلیل زیاد داشت. می خواستم بهش معتاد نشم!!! احساس می کردم دارم بهش معتاد میشم! بعدم بالاخره کار می کردم وقت کارم رو می گرفت!...


چه کار می کردی؟

به هر حال درس می دادم و ...


پس چرا بر می گشتی؟

بر می گشتم به خاطر دلتنگی از دوستان و از نوشتن!!! چون هر روز نمی شد همه دوستا رو دید و ازشون خبر دار شد.


فیس بوکم یه همچین قضیه ای داره؟

نه قضیه اش چیزای دیگه است !!!


چرا هی آیدی هاتو عوض می کنی؟

(مکث زیاد) دلیلش اینه که تو اولین آیدی که ساختم اشتباه کردم و دست یک جماعتی افتاد که اذیت می کردن البته این جماعت پسر بودن!!! اذیت می کردن از این جهت که تو کار هک بودن !!! منم هی آیدی عوض می کردم و اینا هی پیداش می کردن و منم مرتب عوض می کردم و چاره ای جز این نداشتم یعنی چون بلد نبودم باهاشون مقابله کننم!!!!


نظرت راجع به عشق چیه؟ تا حالا عاشق دختر شدی؟

می تونم بگم که قلبی که از چیزی که باید خالی میشه با عشق پر میشه. یعنی به نظر من قلب جای چیزای دیگه ای وقتی خالی میشه با عشق پر میشه.


یعنی هر نوع عشقی رو یه همچین تفسیری براش داری؟

چون برام مهم نیست که کسی ذهنیت منفی نسبت بهم پیدا کنه در راستای همون داش ایمانیسم!!! به نظر من عشق به مفهومی که الان تو جامعه هست....


پس با مفهوم الانیش مشکل داری؟!!

اصلا من با عشق مشکل دارم با دوست داشتم موافقم. عشق یه چیز غریزی وجدانی و چشم و گوش بسته است و عشق ویژگی بزرگش اینه که آدمو کور می کنه. تو همین عشقایی که می بینی تو سطح دانشگاه و جامعه و ... اگه آینده شون رو نگاه کنیم اکثرا دور میشن از هم و شکست می خورند!!! به خاطر اینکه که عاشق می شند... (این طبیعته که آدم کنار یه دختر میشینه یه حسی بهش پیدا میکنه و اگه نکنه بیماره؛ ) و وقتی عاشق میشه یه حس خوبی پیدا میکنه و این حس خوب باعث میشه آدم بدی ها رو نببینه ولی دوست داشتن اینطوریه که تو بدی های طرف رو می دونی خوبی هاشم میدونی به خاطر خوبی هاش بهش علاقه داری و کاملا عقلی ولی عشق یه چیز خارج از عقله واسه همین کاملا باهاش مخالفم!!!


تا حالا کسی رو دوست داشتی؟ غیر از خانواده؟

آره دوستامو!!!


نه،  از جنس مخالف!!!

چرا!!! درروغ چرا داشتم ... ولی می تونم بگم خدا رو شکر خیلی زود قطع شد!


تو دوران دانشگاه بود؟

آری ولی از دانشگاه نبود!


همسن بودید؟

نه کوچکتر از من بود!


دانشجو بود؟

آره اون خودش یه جورایی اومد سمت من!!!



یه فرهنگ یا اصطلاحی که داری « آقا مامانه»!!!؛ آقا مامان چقدر تاثیر داره روت؟

نفر اول توی همه اولویت های زندگی منه!!! تو همه چیز من اول مامان و نگاه می کنم و رضایتشو جلب می‌کنم!!!


خیلی باهاشون راحتی؟

آره! و برام از همه چیز مهمتره!!!


دوست داری عاشق بشی یا عاشقت بشن؟

هیچکدوم!


همسرت رو خودت انتخاب می کنی یا مادرت؟

قطعا مامانم!!! مامانم پیشنهاد میده من انتخاب می کنم!!


ممکنه دانشجو باشه؟

دانشجو ممکنه باشه اما قطعا دانشجوی این جور دانشگاه ها نخواهد بود!!!


چی شد دروازه بان شدی؟ دروازه بانی رو دوست داشتی؟

دیوانه وار... اولش مهاجم بودم دروازه بان شدنم اتفاقی بود ولی بعدش فلسفی شد. اول مهاجم بودم منتها پام ضرب خورد و دیگه نتونستم بدوم!!! اون موقع هم هرکی چلاغ بود می ذاشتن دروازه!! ما رو هم گذاشتن تو دروازه بعد گرفت کارم!!! تو اون دورانم یکی از کسایی که از نظر علاقه تو جامعه جزء پیک ها بود عابدزاده بود و منم واقعا دوسش داشتم!!!


اون موقع پرسپولیس بود؟

من وقتی دیدمش استقلال بود!!! منم عابدزاده رو دوست داشتم و وقتی هم رفتم دروازه خودم احساس کردم خوب کار می کنم بعد دیگه وایسادم و رفتم پی اش بعد دیگه از یه جایی به بعد  حالت فلسفوی برام پیدا کرد یعنی اون حسی که آدم می بینه داره از بالا همه رو می بینه، کل زمین رو داری می بینی، تویی که نفر آخری و تویی که اگه اشتباه کنی کل تیم خراب میشه تویی که از همه وظیفه‌ ات مهمتره! تویی که اگه روحیت خوب باشه کل تیم روحیه اش خوبه و تویی که داری یه تیم رو اداره می کنی! این بود که با علاقه بیشتری رفتم دنبالش و خیلی هم حرفه ای دنبال می کردم یعنی فیلم های عابدزاده رو من می شستم با دقت نگاه می کردم! یا مثلا دروازه بانای خارجی اون موقع مثل دیوید سیمن، کپکه و بعد ها کان و بوفون و به دقت نگا می کردم و سعی می کردم نکات مثبتشون رو در بیارم!! الانم اگه وضعیت بدنیم اجازه بده دوست دارم ادامه بدم ولی خوب دیگه نمی شه!!!


امیر خان چی؟

حالا حتما باید بگم؟


غیر از داستانی که تو 360 گفتی اگه چیزی هست بگو!

خوب بیشترش که همون بوده!!! من داییم رو خیلی دوست داشتم بعد داییم هم خیلی دوست داشت قلعه نویی اون زمان رو!!! که حالا شده امیرخان!! یه پوستر قدی هم همیشه توی اتاقش بود دیگه وقتی داییم فوت کرد نا خود اگاه دیگه من علایقی که اون داشت جزو علایقم موند!!! اما کلا با شخصیتش خیلی حال می کنم! بعد فوتبالیش! با همه بی ادبی هاش، همه لات بازی هاش و عربده کشی هاش خیلی حال می کنم!!

امیر خان تو رو اینجوری کرد یا چون تو اینجوری بودی رفتی سمت امیر خان؟ منظورم این اخلاقا و ایناست...

واقعیتش داداشم منو این جوری کرد!!!


قبول داری که داش ایمان خیلی به امیر خان نزدیکه؟


شایدم امیرخان خیلی به داش ایمان نزدیکه!!!


نه! یعنی منظورم اینه که قالباشون تغریبا یکیه!!!

خوب من ورژن عاقل تره اونم


به نظرت فیروز کریمی برای استقلال بهتره یا مظلومی؟

به نظرم برای استقلال هیشکی مثل امیرخان نیست!!! اما بین این دو تا فیروز بهتره!!!


یه سری اسم می گم یه جمله یا کلمه راجع بهشون بگو:

ناصر حجازی:

فاجعه، اگه بخوام جمله بگم بد قدم ترین فوتبالیه تاریخ!!! تو نحسی فاجعه است.


عابدزاده:

عشق!!


خداداد:

کچل و رک گو!!!


عادل:

عادل نما!!


دایی:

(مکث زیاد) درخت صاف بزرگ شده و با ریشه بزرگ شده!!


مایلی کهن:

دایی رو میشه عوض کنم؟ آدمی که از هیچ به همه چیز رسید با تلاش خودش!!! واسه همین همیشه تحسینش می‌کنم!!!


مایلی کهن:

مربی فوق العاده شخصیت افتضاح!!!


فکر می کنی باید از مایلی کهن حلالیت بطلبی؟

اگه دستم بهش برسه آره!!!


بهترین بازی ملی؟

از نظر فنی ایران کره که 6-2 شد از نظر خاطره انگیزی ایران استرالیا!! از نظر نقش عابدزاده توی تیم هم ایران آلمان اگه عابدزاده نبود دو رقمی گل می خوردیم!


بهترین بازی استقلال؟

بازی 3-2 ای که امیرخان پرسپولیس رو برد!


از بازی ایران استرالیا چی تو خاطرت هست؟

پنجم دبستان بودیم مدرسه مون هم از این مدرسه های به شدت سخت گیر تو زمینه درسی بود بعد خیلی سخت می گرفتن روزی هم که بازی بود شنبه بود اگه اشتباه نکنم!! بازی هم ساعت 1.5 بود از صبح ما هر کاری کردیم که بعد از ظهر تعطیل کنند که ما بریم بازی رو ببینیم قبول نکردند . اعصابم خورد بود و منم حالت گندگی تو خودم حس می کردم و رفتم دفتر مدیر و شروع کردم باهاش رایزنی کردن و گفتم که شما به زور نمی تونید درس به خورد ما بدید ما سر اون دو تا کلاس حواسمون به درس نیست و ...

یارو بنده خدا هم جا خورد که من چقدر پر رو ام! بعد تلوزیون گذاشتن و کل مدرسه با هم بازی رو دیدیم بعدش هم که 3 4 ساعت طول کشید تا برسم خونه از بس شلوغ بود!!! اون بازی رو من بعد ها نزدیک 16 -17 بار دیدم



موت از کجا اومد؟؟

اینم داستان داره!! ترم های اول من و حاج مهدی با ممد می شستیم درس می خوندیم یعنی حاج مهدی واسمون می خوند اون موقع ممد حاج مهدی رو به خاطر قیافش سر کار می ذاشت. می گفت این شبیه هوشی میتسوئه!!! اول شد هوشی بعد هی بهش گفتیم هوشی!! بعد دیدیم هوشی خیلی ضایع است هرچی معتاد و ایناست اسمشون هوشیه!! خودشم هی می گفت به من نگید هوشی هوشی!!! اتصمیم گرفتیم یه خلاصه براش بسازیم بعد چون اسمش معتمدی بود اول بهش گفتیم موتی!! در اثر گذر زمان تغییر هجایی بعد هم تبدیل شد به مووووووووووووووووت!!!!

بازم یه سری اسم می گم نظرتو بگو:
احسان:


تنها کسی که از نظر سنی فضای سنی مون یکیه!!! از نظر فضای ذهنی و عقلی نزدیکیم!


ارشاد:

بهلول عاقل؛ هیچ وقت نتونستیم همدیگه رو قانع کنیم راجع به رابطه داشتن یا نداشتن با کسی!!!


نیک آذر:

از نظر علمی فوق العاده از نظر شخصیتی دختر پسند و پسر ضایع کن!!


بیدآباد:

هیچی!!


چرا؟

آخه من زود می بخشم!


فرهود فولادوند:

فقط من میشناسمش!


فرهود کربلایی:

جو گیر!


شهردار (مهرداد):

(مکث زیاد) متخصص در علایقش!


سلیمانی:

بزرگوار!


نیما:

خیلی دور خیلی نزدیم


مدرس:

سوپر من


ثمری:

  (مکث زیاد) بیش از حد عاطفی


میرعارفین:

بیش از حد منطقی


ملکی:

بیش از حد دوست


مهدی معتمدی:

کم نظیر




میلاد:

باید میلاد رو جمله بگم!! (مکث زیاد) از یه سری چیزها دوری می کنه درحالی که خودش می دونه نماید دوری کنه!!!


چرا از اینترنت دانشگاه بعد از فارغ التحصیلی استفاده نمی کنی؟

به خاطر اعتقاد به بیت المال !!


احساس نمی کنی حالا که درس نخوندی به بیت المال ضربه زدی؟

شک دارم یعنی خودم حالا که فکر می کنم آره و لی از یه جهت یه چیزی آرومم می کنه یکی نبود بازار کار تو این زمینه است و قطعا این مدرکی که گرفتن یه اعتباری میشه واسم که خدا بعدا به هم کمک می کنه شاید اونجا جبران کردم


جواب من نبود ها!!! تو از اینترنت دانشگاه استفاده نمی کنی چون بیت الماله!! ولی خوب چند بار اضافه رفتی سر کلاس!!! شاید جای یک نفر دیگه رو گرفتی

یکی دیگه هم جای من رو گرفت چون روزی که من رفتم سازمان سنجش اعتراض کنم و رشته ام رو عوض کنم اونا نذاشتن!!! من خیلی سعی کردم رشته ام رو عوض کنم تا اینجوری نشه گفتن نمیشه!!!


اگه الان می رفتی استخر دانشگاه کارتت رو چک نمی کرد با 600 تومن می رفتی؟

نه نمی رفتم!!


به جمع بندی رسیدی؟

در چه موردی؟؟


کلا!!!

بعد از فارغ التحیصیلی آره!!!


ادامه تحصیل میدی؟

فعلا نه مگر اینکه لازم باشه!


سه نفر از دوستایی که روت تاثیر گذاشتن

اول از همه مقداد ولایی، بعدش حاج مهدی و ممد!!! اما مقداد با اختلاف اوله!!


دوست داری کجا زندگی کنی؟؟

ایران

تهران یا مشهد؟

تهران!!! به خاطر اینکه تهران همه چیزش با کل ایران فرق می کنه اول از همه هم فرهنگش!!!


به کف دست راستت نگاه کن و یه پاراگراف باهاش حرف بزن!!!

بهش قبطه می خورم!! کاشکی قلبم مثه این صاف بود!!


چه ها باهاش کردی؟

باهاش کار کردم و با دوستانم دست دادم!


نا مردی در حقش کردی؟

نه!! ولی اون نامردی در حقم کرده!!!


چه سوالی نکردم که فکر می کردی ازت می پرسم؟

خوب خیلی دوست داشتم چالشی تر بشه و بحث کنیم راجع به یه موردی!! دوست داشتم راجع به علت مخالفتم با زنها بیشتر بحث بشه!!! نمی خوای بیشتر توضیح بدم؟


متاسفانه وقتشو نداریم الان!!!

می ترسی وبلاگت بترکه؟؟ البته به نفع همه است که من حرف نزنم راجع بهش!!!


خوب جمله آخرت رو بگو!!!

خیلی خوشحالم که دانشگاه تموم شد!!!

هر آنکه جانب اهل وفا نگهدارد /// خداش در همه حال از بلا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای /// فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد!!!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

نوید نامه


باز هم این سرنوشت بار دگر

دور سازد دست ما از یکدِگر

ممد
* و نیما رفتند تند و تیز

می رود روز دگر ارشاد نیز

ما یکی فیله بُودیم در روزگار

بعد از این بر ما نمی‌ماند قرار

چون نوید در نزد ما یک دونه بود

بودنش اینجا فقط نمونه بود

آه ای چرخ فلک بازی ز چیست؟

چون نوید هم می‌رود فیله ز کیست؟

حال ما*
* با که رویم ورزش کنیم؟

در فضای این یونی چرخش کنیم

هر کجایی پا گذاریم ما در آن

می‌شود از یاد او پر،  ذهنمان

چون شود از یاد او این دل پوک

می جوییمش در یاهو و فیس بوک

می شویم با خاطرات او اجین

بر نمی‌آید ز دست ما جز این

ای خدا دست خودت همراه او

باز گردانش به ما با رنگ و رو



میلاد
* منظور محمد رضا گائینی است
**  منظور من و داش ایمانیم