۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

داد از تو و آه از من

این کاخ که می بینی گاه از تو و گاه از من
جاوید نمی ماند، خواه از تو و خواه از من
کبکی به هزاری گفت پیوسته بهاری نیست
این خنده و افغان چیست، گل از تو گیاه از من
با خویش در افتادیم تا ملک ز کف دادیم
از جنگ کسان شادیم، داد از تو و آه از من

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

رسانه مخملی!!!

بعد از کلی این ور و اونور کردن بین بی بی سی و وی او ای می زنی کانال 3 ببینی چی داره...
کلی آدم بد نشوندن تو تلوزیون نمی دونم چی کارشون کردن که اینقده حرفهای خوب (!) می زنند.
می زنی کانال 2، در دادگاه امروز متهمان به اغتشاشات ....
حرفش تموم نشده می زنی کانال 1:
انقلاب مخملی یکی از روش¬هایی که آمریکایی ها ....
انگار رو شیشه تلوزیونم یه پارچه مخملی کشیدن ...
بزار ببینم شبکه 4 چی داره:
بینندگان جان جلدی می ریم پیام بازرگانی می¬بینیم میایم
شبکه تهران:
شهریاری و رفیعی نشستن کنار هم و مثله همیشه آب یخ می ریزن برای مردم!!!
بگم شبکه خبرم چی داشت یا خودت فهمیدی وضعیت مملکت چه گندیه؟؟؟
آره بابا رسانه ملی یه خَم وسطش خورده شده رسانه مخملی!!

کاش...

کاش بین من و تو فاصله بود
کاش در خانه دل حوصله بود
کاش دیوانه نمی گشتم و باز
پــرواز دلـــم حاصــلـه* بود


* قافیه به تنگ آمد میلاد به جفنگ آمد

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

حرف هست اما نتوان نوشت...

عجب حس مزخرفیه!!
خفه خون بگیر پسر... خفه خون... اگه می خوای زنده بمونی خفه شو...
این شده کاره ما باید برای زندگی کردن خفه باشیم.
مثله زندانی ای که به حبس ابد محکوم شده اما باید به زندگیش تو زندان ادامه بده... دلیلی برای بودن نیست اما همه ازت میخوان که بمونی. اه... حالم بهم میخوره

*****
حوصله هیچ کاری رو ندارم... به شدت دچار روزمره گی شدم
حتی نوشتن هم دیگه برام هیچ شوقی نداره، مگه میشه نوشت اما نه از چیزی که تو ذهنته؟؟؟ مگه میشه نوشت اما نه از چیزی که تو دلته؟
باید به چی گیر داد؟ چند بار میشه بلاگ زد که حرف هست اما نتوان نوشت؟؟
چند بار میشه گفت روزمره گی داره بیداد میکنه؟؟؟ چند بار؟؟؟
چرا یکی چیزی نمیگه؟
چرا یکی آدمو تشویق نمیکنه که بنویسه؟؟
چرا؟؟؟

****
....
........*
خانه کپک زده است
مادر بزرگ چنین گفت
مادر بزرگ وقتی لحاف چهل تکه را می شکافت
چنین گفت:
هوا زنگ زده است
رخت عروسی در یخدان که بپوسد یعنی
مصیبت بزرگ سر زده است
بابا بزرگ مولوی را بست
«خانه ی خوبی نساختیم»
و نشست
انتظار زیادی نداشتیم آقا بزرگ
یک اتفاق چوبی برای تنهایی
با سایه های اقاقی بر رفتار خانگی
یک وجب خاک برای کاشتن نه کاستن
یک فنجان چای به سادگی یاس های گلخانه
به راحتی چند پله شمعدانی
یک چهار پایه
یک میز
یک چراغ
برای باز شدن
آواز شدن
پرواز شدن
ما انتظار زیادی نداشتیم آقا بزرگ
دیگران هم نکاشتند ما بخوریم
عصب کپک زده است
پزشک پس از سر کشیدن عرق خانگی چنین بیانیه ای صادر کرد
من، من نیست
دشمن است
و دشمن
لجن است
سرهنگ به امید روزیست که
نشانها، تقدیر نامه ها و گلدان های نقره اش را
از زیر خاک آلاچیق بیرون بیاورد
سرهنگ که بوی شربت سینه می داد
دلتنگیهایش برای روز سر دوشی
چنین سرفه کرد
ما بد بدرقه ایم
و گرنه خانه خانه ی پیشواز قدیم است
دریانی محله ی ما
به همت دندانهای طلایش خندید
شاعر نوشت
این پیشانی نوشت نباید باشد
چشمه ی مسموم
وقت سبز درخت را میگیرد
و جنگل
از تنفس سنگین میر غضب میمیرد
باران اما هنوز میبارد
کویر هم سبز خواهد شد
اگر آن ناگهان در ما سبز شده باشد
آنی سخاوت بی وقفه تعریف عشق
خواهر کوچکتر
ناگهان در صف اجباری سرود ب
رای سلامتی پیشوا
با دهانی بسته
دچار درد خوشایند عشق شد
آدم در خانه که باشد
خانه کپک نخواهد زد
بابا چیز زیادی از بابا بزرگ نمیداند
و بابا بزرگ همیشه به من میگفت:
تخمسک
بابا جدا بابای بابا بزرگ را دوست ندارد
بابا هرگز کنجکاو نبود بداند
بابای بابا بزرگ مادر مادر بزرگ را کجای بیابان پیدا کرد کجای خیابان گم
بابا چیز زیادی از ما نمیداند
بابا با ما حرف ندارد دعوا دارد
بابا رفیق نیست با ما
ما دانش آموزان کلاس سوم ب
اما
باید با بچه هامان بچگی کنیم بچگی
این بود انشای ما
درباره ریشه های عقب ماندگی

***
چقدر جریمه نوشتیم جریمه جریمه جریمه
نوشتیم و رج زدیم
چقدر از سر یعقوب لیث تا ته شاه عباس جریمه نوشتیم
چقدر از مساحت پرتقال که به قاف و غینش هنوز مشکوکیم دل زده بودیم
چقدر مشهدی حسن آسیابان دهمان را
دست انداختیم و
چقدر از دست پیرزن و چین دامن سنجر
خمیازه کشیدیم
چقدر از جبر گریختیمو
به گل یا پوچ نشستیم و سبک شدیم
چقدر فیلم جفتی با هم تاخت زدیم
و از لال سینما تاج عکس برنج تلخ خریدیم
چقدر تیزی خط کش آقای اصول دین را بلند بلند درد کشیدیم
و چقدر دور از چشم مبصر بی معرفت
تمام غایب ها را حاضر کردیم
چقدر
آه چقدر جریمه نوشتیم
چقدر برای فرزند ساعی و کوشا رضایت نامه نوشتیم
چقدر عاشق بودیم
و بابا خبر نداشت چه دردی میکشد
پیله ی ابریش پروانه شدن را
با هم چقدر درد کشیدیم
من و پیله من و پروانه
بابا اما خبر نداشت
چقدر از دست استاد نجم آبادی
سیب و گلابی سایه زدیم
وقتی می شد عشق را آفتابی کرد
در مهتابی میشد آفتابی بود
اگر آقای علوم اجازه میداد
بابا اما خبر نداشت
چقدر جریمه نوشتیم
به جای آقایان
به جای دیگران که نکاشتند ما بخوریم
چقدر
آه چقدر
در رنگ حساب کم بودیم
آقا اجازه هست؟
تخته ی سیاه بارانی است
چقدر در اولین شب مستی
راست گفتیم و یاد استاد نجم آبادی را جرعه جرعه سر کشیدیم
چقدر راست میگریستیم
وقتی همه دروغ میخوردند
دروغ سر میکشیدند
دروغ برمیگرداندند
آقا اجازه هست بالا بیاوریم؟؟؟
آه........
درد بلند جریمه
چقدر آه کشیدیم؟؟؟؟

**
به تيغ آفتاب قسم
نفس بريده منم
از لج اين کج کلاه
دوباره رج مي زنم
جريمه هاي خطي
جريمه هاي حرفي
جريمه هاي آبي
جريمه هاي برفي
علم بهتر است يا ثروت؟
گوشه ي پرت نيمکت
بغل بغل تعارف
غزل غزل خشونت
آهاي معلم بد ،
چقدر جريمه بايد..؟؟
بغض کدوم پرنده
بايد هنوز بباره
زخم کدوم قناري
مرهم اين دياره
چند تا شکار آهو
تا ته بيشه مونده
تا اينجا داغ آواز
چند تا قفس سوزونده
تا بوسه ي قديمي
چند تا ترانه راهه
چند تا سپيده رنگي
چند تا سپيد سياهه

آهاي معلم بد ، چقدر جريمه بايد
*ابتدای شعر به دلیل آنکه مجبور به خفه¬خونم حذف شده خواستید سرچ کنید بخونید.

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

قرمز یا آبی؟؟

شنیدم در زمان خسرو پرویز-
گرفتند آدمی را توی تبریز-

به جرم نقض قانون اساسی-
و بعض گفتمان های سیاسی-

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش-
قراری را نهاده با زن خویش-

که از زندان اگر آمد زمانی-
به نام من پیامی یا نشانی-

اگر خودکار آبی بود متنش-
بدان باشد درست و بی غل و غش-

اگر با رنگ قرمز بود خودکار-
بدان باشد تمام از روی اجبار-

تمامش از فشار بازجویی ست-
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست-


گذشت و روزی آمد نامه از مرد-
گرفت آن نامه را بانوی پر درد-

گشود و دید با هالو مآبی-
نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو-
ملالی نیست غیر از دوری تو-

من این جا راحتم، کیفور کیفور-
بساط عیش و عشرت جور وا جور-

در این جا سینما و باشگاه است-
غذا، آجیل، میوه رو به راه است-

کتک با چوب یا شلاق و باطوم-
تماما شایعاتی هست موهوم-

هر آن کس گوید این جا چوب دار است-
بدان این هم دروغی شاخدار است-

در این جا استرس جایی ندارد-
درفش و داغ معنایی ندارد-

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم-
چو گردو داخل یک پوست هستیم-

در این جا بازجو اصلن نداریم-
شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم-

به جای آن اتاق فکر داریم-
روش های بدیع و بکر داریم-

عزیزم، حال من خوب است این جا-
گذشت عمر، مطلوب است این جا-

کسی را هیچ کاری با کسی نیست-
نشانی از غم و دلواپسی نیست-

همه چیزش تمامن بیست این جا-
فقط خود کار قرمز نیست این جا-

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

تذکره شيخ اصلاحات «مهدي کروبي» - اعلي‌الله مقامه-!

آن براي رفتن به خارج عبور کننده از مرز، آن مرد متولد شهر اليگودرز، آن معتقد به «اصلاحات تنها راه نجات»، آن مخالف محمود احمدي‌نژاد، آن در موقع شنيدن صداي در گوينده: «کيه؟»، آن بعد از انتخابات نويسنده چند بيانيه، آن معترف به بازي خوب پله، آن که گفتند منتخب مردم‌ بعد از آراي باطله، آن عاشق رنگ فلز مس، آن دو دوره رئيس مجلس، آن منتقد افراد قدم گذاشته در راه کج، آن سابقا نماينده در بنياد شهيد و امور حج، آن مخالف تربيت فرزند به شيوه زدني، آن اهل تبعيت از رفتارهاي مدني، آن صاحب امتياز روزنامه اعتماد ملي، آن رئيس حزب اعتماد ملي، آن در سياست مخالف القائات، آن ملقب به شيخ اصلاحات، آن پشت بام منزلش را کننده آسفالت و قير، آن در انتخابات آمده با شعار تغيير، آن در گذشته‌هاي دور جزو نيروهاي معارض، آن منشعب از جامعه روحانيت مبارز، آن گيرنده دست افراد مسن، آن متحد با مير حسين، آن در مبارزه و حق طلبي تک، آن افشاگر وقايع کهريزک، آن لايق عمامه و عبا و قبا، آن صاحب ناکام تلويزيوني به اسم صبا، آن بعد از در آمدن از حمام پوشنده جامه، آن پانزده روز پيش نويسنده نامه، آن ناراحت عبور آشغال از هر جوبي!، شيخ‌الروسا «مهدي کروبي» - رضي الله عنه-! از اوتاد مخالف شاه بود و بعد از انتخابات مدام در حال کشيدن آه بود و ضمنا افشا هم مي‌کرد آنچه را که در زندان کهريزک و امثالهم گذشته بود و از اين کار هم ابايي نداشت که برخي بگويند ناآگاه بود-الهي فداش-!
و هم او ست که در وصفش همي گفته‌اند که شيخ را سه حالت باشد؛ يا در حال نوشتن نامه به سران است يا در حال صحبت با سران است ‌يا در حال دعوا با سران است – اعلي‌الله مقامه في مقابل رئيس‌جمهور احمدي‌نژاد-!
نقل است که روزي در جمع مريدان مريدي شيخ را بپرسيدي: «يا شيخ مهدي! پس لاريجاني که از گنده نمايندگان مجلس باشدي چگونه به سرعت»‌جمبوجتي‌«نامه شما را تکذيب همي بکردي؟» شيخ آهي بکشيدي و بر سياق مناظره، کف دو تا دست خود را در حالي که انگشتانش همگي به هم چسبيده بود به دوربين نشان بدادي و بگفتي: «اُف بر شما که دوباره مرا به ياد يک چونين حوادث دردناکي! همي انداختيد. پس من چه مي‌دانم؛ لابد لاريجاني هيات حقيقت‌ياب مجلس را به محل زندان کهريزک - الهي سر تا پا ويران شده و بريزد روي سر اشرار استخدام شده-! همي فرستاده و چون هيات حقيقت‌ياب در کهريزک را بسته يافتندي لذا در زدندي؛ پس لابد کسي از در در‌آمده بس هيکل‌مند، لابد هيات حقيقت‌ياب سلام کرده و گفته‌اند: «برادر! در اينجا از آن کارهايي که کروبي گفته همي کنند؟!» لابد هيکل‌مند در جواب همي گفته: «بياييد تو تا نشان‌تان بدهم» لابد هيات حقيقت‌ياب ترسيده‌اند بروند تو تا نشانشان بدهد. لابد هيکل‌مند گفته است که: «نترسيد، بياييد تو تا نشان‌تان همي بدهم ببينيد اينجا از آن خبرها نيست و مدتي است که تعطيل همي شده است.» لابد کميته حقيقت ياب مجلس با خودشان گفته‌اند: «راست مي‌گويد، چطور مي‌شود در زنداني که تعطيل شده با زنداني‌اش از آن دست کارهايي که کروبي گفته انجام داد!؟» لابد به مرد هيکل‌مند خسته نباشيدي گفته‌اند و در ادامه همي گفته‌اند: «برادر نمي‌خواهد نشانمان همي دهي ما همين جوري هم مي‌توانيم همه چيز را ببينيم! ما تکذيب همي کنيم ولو که کروبي را خوش همي نيايد! «لابد بعد از آن لاريجاني هم تکذيب همي بکرده است.»
نقل است که چون جمله شيخ مهدي تمام بگشتي پس مريدان يکصدا بگفتندي: «شال سبز و رها کن... به شيخ ما نگاه کن...!» شيخ مهدي- حفظه الله-! با تعجب و تعجيل بگفتي: «پس لابد شما فکر همي کنيد که الان دوران تبليغات انتخابات باشد؟ نه نباشد!»
روايت است که شبي شيخ مهدي را بديدند که ژوليده و پريشان در بيابان‌هاي اطراف بلاد تهران پرسه همي زند و وسط انگشت اشاره و شستش را گاز همي مي‌گيرد و مدام و پي در پي استغفار مي‌طلبد. پس بي‌فوت وقت جلو همي رفته و شيخ مهدي - الهي فداش- را بپرسيدند: «پس چي شده؟ چرا استغفرالله بگويي و سر به بيابان همي گذاشتي؟» شيخ، پريشان و انگشت به دهان گفت: «اِ....اِ.....اِ پس بي‌پروايي تا چه حد!؟» به من همي گويند که براي اثبات اتفاقات کهريزک مدارکت را همي آور! حالا گيريم يک چونين مني مدارکم را به صحن علني مجلس همي ببرم، آنها شرم نمي‌کنندي که به اين مدارک نگاه همي کنندي....!؟ اُف بر آنها......!
نقل است که کروبي اين حرف را زده و راهش را گرفته و ضمن خواندن شعر «غروب پاييزه...دلم غم‌انگيزه... چشم فلک نم نم.... اشکاشو مي‌ريزه»، رفت توي پرسپکتيو و ناپديد شد- رضي‌الله عنه-!
روايت است که روزي شيخ مهدي کروبي- حفظه الله في مقابل حوادث احتمالي-! را بديدند که مدام و بي‌وقفه با خودش حرف همي زند. پس وي را گفتند: «يا شيخ مهدي! چي شده؟ پس چرا همين جور يک ريز و بي‌وقفه حرف همي بزني؟!»
پس شيخ مهدي دمي به تو و بازدمي به بيرون همي بدادي و بگفتي: «هرگز نمي‌خواهم ساکت بمانم!»
نقل است که روزي در جمع مريدان، مريدي وي را بگفتي: «يا شيخ! پس از چه شما را شيخ اصلاحات لقب همي بدادندي؟» پس شيخ پس از لحظه‌اي انديشيد پاسخ بدادي: «اين روزها به همه چيز شک همي دارم. پس شايد اين لقب را مخالفين به يک چونين مايي بدادندي تا بگويند ما اوستاد سلماني و اصلاحيم نه سياست و رياست!»
نقل است که شيخ مهدي- الهي فداي اين همه تلاشش درباره آزادي زندانيان دربند‌! علاقه فراواني داشت که دست افتادگان و زمين خوردگان را همي گرفته و بلند بكردندي. بنابراين چون در طول روز افتاده‌اي نمي‌ديده و زمين خورده‌اي نمي‌يافت، پس کسي را با تيپا به زمين مي‌انداخت دست او را مي‌گرفت!
و نيز گفته‌اند که شيخ به قدري به تغيير علاقه‌مند بود که دوست داشت احمدي‌نژاد که در زمره مخالفين طراز اول اصلاحات محسوب مي‌شد نيز تغيير همي کرده و به جرگه هم‌پيمانان اصلاحات بپيوندد- آمين يا رب‌العالمين-!
نقل است که وصيت نموده است ‌چون از دنيا برفت پس بر سنگ قبر وي چنين نگارند: در اينجا مردي آرميده که در زمان حيات از سمت راست عبور نمي‌کرد تا مبادا متهم به تعلق داشتن به جناح راست شود! مي‌گويند چون اين جمله بر اثر مرور زمان از سنگ قبر شيخ مهدي پاک بگشتي پس دوباره بر سنگ قبر وي چنين نگاشته خواهد شد: در اينجا مردي آرميده که دو دوره پيش همزمان با انتخابات رياست‌جمهوري چون به خواب غفلت برفت رياست‌جمهوري را از دست داد. پس حالا که به خواب ابدي رفته چه چيزهايي را از دست داده – رحمه‌الله عليه-!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

اجازه هست بالا بیاوریم؟؟؟

دیگه داره حالم بهم میخوره از این وضعیت مسخره...
چرا همه دچار سکوت و خفقانند؟
چرا هیچ‌كسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار كند؟
چرا همه؟
دنبال کار خودشون
دنبال پیشرفت تکی
دنبال ....
دارم بالا می یارم دیگه....

*********************************
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاك غریب
كه در آن هیچ‌كسی نیست كه در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار كند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی كه سر از خاك به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای كبوترهایی است كه به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، شاخه معرفتی است.
مردم شهر به یك چینه چنان می‌نگرند
كه به یك شعله، به یك خواب لطیف.
خاك، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
كه در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

به آیندگان بگو ؛ موسوی برای تغییر ایران آمده بود

اسمم کیامهر باستانیه
از آینده اومدم
از سال 1418 هجری شمسی

امیر قلعه نویی به من میگه جادوگر
وقتی بهش گفتم تیمت قهرمان میشه ولی از استقلال می اندازنت بیرون به من خندید و گفت تو هم از دورو بریای واعظ آشتیانی هستی نه؟ بعدش گوشی رو گذاشت.

قبل بازی با عربستان به علی دایی گفتم خودت استعفا کن چون تیم به جام جهانی نمیره اینجوری سنگین تری . برگشت به من گفت:برو به مایلی کهن بگو علی پشتش گرمه ازین حرفا نمی ترسه.

زنگ زدم به ایر فرانس و با انگلیسی دست و پا شکسته ام گفتم: یکی از هواپیماهاتون که از برزیل پرواز میکنه بزودی سقوط میکنه و همه سرنشیناش میمیرن. تشکر کرد وگوشی رو گذاشت.

الان دو- سه هفته است که دارم با ستاد موسوی تماس می گیرم.
میگن الان سرشون گرم رقابت انتخاباتیه اصلا وقت ملاقات حضوری ندارن.

از طریق یکی از بچه های مشارکت با رییس دفترش تماس داشتم. گفتم یه اطلاعاتی در مورد کسایی که می خوان تو انتخابات تقلب کنن دارم ؛ باید حتما آقای موسوی رو ببینم .

ساعت 11:30 شبه . توی دفتر آقای موسوی هستم .
تلوزیون داره مناظره احمدی نژاد و رضایی رو نشون میده.
بچه ها با حرص و ولع دارن تلوزیون نگاه می کنن و گهگاهی با صدای بلند می خندن.

یه آقای قد بلندی گوشی تلفن دستشه و داره صحبت میکنه.میفهمم که داره راجع به من حرف میزنه.
میگه: نه خیر.تا حالا صد بار تلفن زده و نامه نوشته.میگه باید با خودتون صحبت کنه.
بله چشم . میفرستمشون داخل.

تا حالا از نزدیک ندیده بودمش.
با من دست میده. باورم نمیشه.
وقتی دوباره به آینده برگردم اگه بگم با موسوی دست دادم هیشکی حرفمو باور نمی کنه.
هیشکی تو اتاق نیست. نه رفیقی نه محافظی.

بامن کار داشتین؟
یه کم هول شده ام.زبونم میگیره.
صورتم عرق کرده.
دست می کنم توجیبم و کاغذ رو در میارم.
میگه: ((جوون من هیچکاره ام
توصیه نامه هم نمی نویسم .
اگه رییس جمهور هم بشم نمی نویسم.
اگه برای نامه دادن اومدی برو پیش این آقا )) و به تصویر احمدی نژاد توی تلوزیون اتاقش اشاره می کنه.
آب دهنم رو قورت میدم. کاغذ رو تا میکنم و میذارم تو جیبم.

آقای موسوی من از آینده اومدم.
شما روز 22 خرداد برنده نمیشین . یعنی نمیذارن که بشین .
مردمی که به شما رای دادن میان تو خیابونا.
خونریزی میشه.
مردم تظاهرات می کنن . کلی مرد و زن و دانشجو دستگیر میشن .
کشور به آشوب کشیده میشه.
شما رو می اندازن زندان.
آقای کروبی خلع لباس میشه.
هر کدوم از مراجع که از شما حمایت کنن بازداشت خونگی میشن .
احمدی نژاد طرح ریاست جمهوری مادام العمر رو به مجلس میبره و 30 سال دیگه رییس جمهور میمونه.
یه زلزله تهران رو با خاک یکسان میکنه.چند میلیون آدم میمیرن.
اسراییل و فلسطین با هم صلح می کنن.
ایران به 3 تا کشور تقسیم میشه.
افغانستان انقدر پیشرفته میشه که خراسان تقاضای الحاق به افغانستان رو میکنه.
خوزستان به عراق ملحق میشه.
تنها کشورایی که با ما ارتباط دارن کره شمالی و ونزوئلا میشن.
به خدا من دروغ نمیگم.
یه عالمه روزنامه و عکس از آینده آوردم.
موسوی میخنده.
نمی فهمم حرفام رو باور کرده یا نه.
میگه:مردم راجع به من چی میگن؟ تو آینده ؟
هیچی شما همیشه به عنوان یه قهرمان تو ذهن مردم باقی می مونید.
داره یه چیزایی می نویسه.
بعد شال سبزش رو به من میده و از اتاق بیرون میره.

1418هجری شمسی
کابل سیتی(محله ایرانی ها)
15 سالی هست که به افغانیا اومدم.دیگه کسی بهش نمیگه افغانستان .
توی نمایندگی گوگل در کابل مشغول هستم.
ایرانی های زیادی اینجا کار می کنن.
البته همشون کارای بدرد بخور ندارن. همه جور ایرانی داریم .
از دکتر و مهندس گرفته تا سوپور و پیتزا زن و توالت شور.
افغانیها آدمای خوبین. البته لهجه ما ایرانیها رو مسخره میکنن ولی من راضی هستم .
اینجا آدم احساس میکنه تو ایرانه.
تلوزیون داره ایران رو نشون میده.
احمدی نژاد بعد از34 سال ریاست جمهوری قصد داره از سیاست کناره گیری کنه.
خبرنگار میگه احتمالا پسرش جانشینش میشه.
کانال رو عوض می کنم.
رییس جمهور آمریکا داره سخنرانی می کنه.
میگه اگه ایران 150کلاهک هسته ایش رو نابود نکنه و آزمایش موشک های دوربردش رو متوقف نکنه تحریمهای شدید تری رو اعمال می کنن . با این وجود ما آمادگی داریم مذاکراتمون با ایران رو آغاز کنیم.

نوه ام روی کاناپه بپر بپر میکنه.
نکن پسرم میفتی .
چشمم میفته به عکس روی دیوار.
میرحسین موسوی.
شال سبزش رو روی دیوار آویزون کردم.
به هرکی میگم این شال رو موسوی بهم داده باور نمی کنه.
روی شال با خط خودش برام نوشته :
(( به آیندگان بگو ؛ موسوی برای تغییر ایران آمده بود ))

منبع این نوشته وبلاگ javgiriat.persianblog.ir


اعتراف

میکنم من با رضایت اعتراف
کرده‌ام یک عالمه کار خلاف
از برای کودتای مخملی
دوختم یک تکه مخمل بر لحاف
یکنفر شلوار مخمل پاش بود
رفتم و با او نمودم ائتلاف
یک دعای کودتا از کربلا
با گل اُخرا، نوشتم دور ناف
گاز اشک‌آور نیامد گیر من
پس خریدم چندتائی پیف پاف
هست در پستوی ما یک لامپ سبز
کردمش خاموش و روشن آن و آف
نیم‌ساعت نیز دیدم روی دیسک
سینمای محسن مخمل‌بباف
بود یک ماشین نمره خارجی
در خیابان، دور آن کردم طواف
نامه داده بهر من گوردون براون:
نشنوم شمشیر خود کردی غلاف
گفت اوباما مبادا ول کنی
گفت هیلاری نشاید انصراف
من زدم ایمیل به فیدل کاسترو
پاسخم را داده او با تلگراف
همچنین دیوید بکام از انگلیس
اس.ام.اس زد: مای فرند، دتز نات ایناف
الغرض من غرقه‌ام در کودتا
مخملش سبز و اطو کرده‌ست و صاف
بازجوی نازنین حق با شماست!
بنده تسلیمم بدون اختلاف
بی‌شکنجه، بی‌گروگان، اینهمه
اطلاعات درست و اکتشاف! خسروی

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

درخت

مشت غني‌سازي شده
مننژيت زاست
گيوتين سرزنش مي‌‌کند.
تبر شهادت درختان را تکذيب مي‌‌کند.
درخت تا زنده است دسته تبر نمي‌شود.
درختان را مي‌‌برند تا سيل به آنها اصابت‌نکند.
سنگ آيينه را تکثير مي‌‌کند.
آيينه را نشکن کوچک‌ترت مي‌‌کند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

(تاريخ محمودي (هيات الفاني من دولت الباقي

آن مريدان حلقه‌احمدي، آن امضاکنندگان ميثاق محمودي، آن شواليه‌گان ميز‌گرد، آن حاميان سياست‌ توپ گرد، آن دستچين شد‌‌گان باغ مهرورزي، آن انگشتان دست‌ سياست ورزي، آن همسفران سفرهاي استاني، آن ياران گرمابه و گلستاني، آن قمرهاي چرخنده بر گرد زُحَل، آن تميزدهندگان ‌هاله از هُبَل، آن وزيران شطرنج‌هاي پر سرباز، آن مخالفان سياست درهاي باز، آن مجاوران قطب صورت و صولت، اعضاي معظم هيات دولت (حفظهم الله من عتاب المحمودي و زيدهم الله من نژاد الاحمدي)
تاريخ چنين شهادت دهد که محمود(و لاتقول ابرو فوق عينه) از ابتدا هماره کارها نه يک تنه و فرادي که به انجمن و جماعت به انجام رساند، ليک جماعت را نه به کميت که به کيفيت دوست مي‌داشت و از همين رو بود که در کارها به خُردي عدد ياران موافق پشت خم نکرد و از راه روي نگردانيد که دانسته بود، حق در قلت است و ناحق به کثرت و رهروان راه ضلال هرگز ندانند و دانستن هم نتوانند که اين ذات خلقت است.
و بر همين طريق بود که چون يار دبستاني خويش ثمره‌هاشمي(خفي‌الله يده في آستين) را بر طريق موافقت يافت دگر رها نکرد و بر همين صواب هم، دگر ياران خويش از علم و صنعت تا والي‌گري در خوي و اردبيل و صدارت بر طهران را يک‌به يک بدان مجمع که فراهم گشته بود افزود و هيچ کم نکرد تا هماره اين ذکر بر لب داشته باشد که:
قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود...
عاقبت دريا، خس و خاشاک را با خود مي‌برد!
و اينچنين بود که حلقه‌‌ تنگ ياران و فدائيان که چون نگيني مراد خويش در بر گرفته بود، به لطف کيفيت نيکوي حاضران در ارادت به مقام محمودي هماره مصون ز هر خلل و آسيبي و در گذر زمان قطور و قطورتر گشت تا دگر روزها شب نگردد مگر که طالبان پوينده‌‌ راه عزت و جويندگان رايحه‌‌ خوش خدمت، ز کثرت طلب بدان حلقه راه يابند و چنين بود که کوبه‌‌ سراي محمود چون بيت مادربزرگ به عادت هر روز به صدا درآمدي تا محمود اينچنين به گفت آيد:
ـ کيستي؟
ـ زريبافانم ليک نه از بهر زر آمده‌ام و نه از بهر زور... مني که چنينم داخل نيايم؟
ـ از بهر چه داخل آيي؟
ـ از بهر خدمت که رايحه‌‌ خوشش کوچه را برداشته...
ـ‌ها... داخل‌آ... (تــــــق، صداي باز شدن در کوبه‌اي)
و دگر روز شيخنا سعيد‌لو(عمله کثير و خبره قليل) آمد و دگر روز بزرگنا الهام(بقي‌الله عمره حتي کهولت مع فاطمه رجبيه) و زوجته فاطمه رجبي(حفظ الله بني آدم من ضربات قلم‌ها) و دگر روز داوودي(حفظه الله من خطر سقوط) و دگر روز پيرما مشايي(ترجع من العرش الي الفرش بحکم حکومت) و دگر روز حبيبنا جوانفکر(زيد الله بيبي فيسه) و پيرمغ ‌بچگان بذرپاش(رفع الله نردبان ترقيه حتي اصابت بمهپاره الاميد) و دگر روز عزيزنا محصولي(ظهر الله نقشه گنجه) و دگر روز پيرما کلهر(پشت مويه مستدام بل مدل دمب الپيتيکو پيتيکو) و دگر روز شمقدري(يصنع الفيلم «درباره‌‌ محمود...» قريب ان‌شالله)
و روزگار بر همين طريق بود که پيرما محمود از قضاي آمده صدر طهران بر زمين نهاد و حکم بلاد ايران به دست گرفت و مريدان که به ناگاه چنين بعيد مهيا ديدند گرداگرد گليمي حلقه‌زدند و برجاي بماندند که هيچ ندانستند چه کنند، تا سرانجام مفتاح در‌هاي بسته‌‌ عالم خود پاي به سرا گذارد.
پس محمود پيدا آمد، بي‌بند، کاپشن احمدي‌نژادي بر تن، موي سر خوابانده، کفش بند دار بر پا و انگشت خالي از انگشتر و ريموت تي‌وي بر کف و چنين ذکر بر لب که:
دلي که غيب نماست و جام‌جم دارد
ز ممد خاتمي که دمي گم شود چه غم دارد؟
پس بر بالاي مجلس تکيه زد و ياران را چنين ندا داد: «از ساعت چند اينجاييد؟... هشت؟»، ياران جملگي نعره زدند: «نــه!»، «هفت؟»، ياران نعره زدند: «نــه!»... «شيش؟»...«نــــه!»...«خالي نبدينا... پنج؟»...«آره»!
و محمود چشم بر رخساره‌‌ ياران چرخاند و گفت: «حالا کي‌خسته است؟» و ياران يک صدا گفتند:«دشمن» و از حال برفتند!
نقل است که در اول خواست تمامي کارها به الهام دهد، ليک سنگ انداختند و چنين قانون تراش کردند که نمي‌شود همه‌‌ پست‌ها به يک تن داد.
پس محمود ياران حلقه را امر به اسم‌فاميل کرد تا نام وزيران به مشورت ياران آشکار گردد و گويند نخستين تن که برخاست بذرپاش بود و سياهه‌اي از بهر وزارت در دست، که از قبل حاضر آورده بود، يکايک از مغ ‌بچگان جوان پس محمود چون نام‌ها همه آشنا ديد سخت برنجيد و سياهه پاره ‌و مهرداد را شماتت بسيار کرد.
و چون ياران شور بسيار کردند، هريک به گوشه‌اي کارها به جايي رساندند و نامي برگزيدند، ليک چون نوبت به مجلس رسيد در کارها گره افتاد که سهم‌ها به غلط بود و وزرا در خفي که اين کار بر طريق پيشينيان چنين نبودي که بازي را قاعده‌اي باشد!
پس وکلاي رعيت مجال از محمود ستاندند و سعيدلو را بار ندادند و علي‌احمدي را و اشعري را و‌هاشمي را...
و محمود که مجال اينچنين اخذ گشته ديد از سر مصالحه دگر بار دست در کيسه کرد و گوي‌ها بچرخاند و نام‌ها بيرون کشيد و ياراني نو بازفرستاد تا هياتش رسميت يابد که نيکان روزگار دست در دست هم دهند به مهر... و جهان را کنند سخت، آباد!
پس چون محمود را از مکاتبات با بلاد کفر و تبشير و انذار ستم‌شاهان و خودکامگان عالم فراغتي حاصل آمد، توشه‌‌ سفر برگرفت تا شهر به شهر و منزل به منزل، فيس در فيس مردم نشيند و داد از بي‌دادشان باز شناسد و نامه‌هايشان گوني گوني بر چشم نهد.
و در اين راه هيات در معيت او ز هر کوي و برزن گذر کرد تا نيک بدانند که گر آنچه شايسته است بايسته نگردد، گوش‌ها پيچيده و پيچ‌ها سفت و تن‌ها در لوله گردد!
که پير ما محمود راست به راه خويش بود و با احدي عهد اخوت نبسته بود(الا مشايي) و چنان هيات خويش قلع و قمع بکرد که ماست‌ها کيسه گرديد و هيچ نمانده بود کارها به خانه‌‌ اول بازگردد و نام‌ها دوباره عرضه گردد تا که مجلسيان اعتماد بکنند يا نکنند... و کارها همه به مويي بسته و آن مو استاذنا صفار هرندي(طريقته بمدار شريعت حسين برادر) که زلف خود به زلف معاندان رحيم گره زده بود و اگر نبود تدبير محمودي آنچه بر طريق سوء القضا افتاده بود «قيطريه» را تنها بر سر يک کلينکس به آتش مي‌کشيد!

بدون شرح


عکس از اعتماد ملی