۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

نسل دلتنگی


این چند وقت انقدر هر روز از دایره دوستان و آشنایانی که یه وقتی با هم خیلی جفت و جور بودیم و خاطرات بسیار داشتیم کم شد که منو به این فکر فرو برد که واقعا چرا نسل ما انقدر دلتنگی کشیده؟؟ (این موضوع با کامنت خانم سریزدی زیر یکی از status هام بیشتر به ذهنم زد) قصد ندارم راجع به دلتنگی بنویسم فقط قصدم اینه که یه مرور کنم بر دلتنگی های هم نسلی های خودم!!!
وقتی به دنیا اومدیم پدران بعضی هایمان شهید شده بودند و بعضی دیگر در جبهه بودند و دلهایمان تنگ بود برایشان!!! دلمان تنگ می شد برای پدر مان که با اقتصاد بد بعد از جنگ صبح تا آخر شب کار می کردند!!! ما دلمان تنگ بود برای نوازش پدرانه!!!
وقتی بزرگ تر شدیم دنیایمان شد تلوزیون و دیدن کارتون!!! کارتون هایی که بعد ها شدند جز دیگری از دلتنگیمان!! دلمان تنگ شد برای علی کوچیکه!! برای هادی و هدی!!! برای بچه های کوه آلپ و بچه های مدرسه والت و هاج و...!!! انگار همه این شخصیت ها جزئی از ما بودند!!!

وقتی رفتیم مدرسه باز دلمان برای هم مدرسه ای هایمان تنگ می شد و دفترچه های چهل برگی که پشتشان جدول ضرب چاپ کرده بودند!!! دوران مدرسه که تمام شد دلتنگ کتاب های فارسی و ریاضی مان شدیم که جلد قهوه‌ای داشت دلتنگ داستان حسنک و دهقان فداکار!!! دلتنگ مدادهایی که تهشان پاک کن داشت و هر وقت می کشیدیم روی دفترمون کاغذ رو پاره می کرد!!! دلتنگ تراش هایی می شدیم که دورشون کاغذ می پیچیدیم تا خورده های تراشیده شده روی زمین نریزه!!!

دوران بازی های کودکانه مان باعث شد دلتنگ کش‌بازی، دختر اینجا نشسته و... دخترانه و فوتبال و هفت سنگ و کارت بازی و ... پسرانه!! شویم!!!
رفتیم دبیرستان و کم کم برای کنکور اماده شدیم!!! وقتی کنکور دادیم هر کدوم از دوستامون رفتند یه شهر و دانشگاه و ما دلتنگ روزهای خوب دبیرستان، اردو ها و تقلب ها و ... شدیم!!!

دانشگاه اما با سرعت بیشتری بر تعداد دلتنگی های ما افزود. دلتنگ اردوهای دانشگاه، تظاهرات، روزهای خوب سر کلاس های اساتید خوب و ... شدیم و رسیدیم به بدترین دوران دلتنگی!!! یک دلتنگی اجباری که باز هم به ما دهه 60 ای ها تحمیل شد!!! مهاجرت!!!
آنقدر شرایط جامعه بد شد که تنها راه باقی مانده بود برای آنان که دنیایشان بزرگ تر بود!!عده ای رفتند و عده ای مانندند!!! آنها که مانندند دلتنگ آنان شدند که رفتند و آنان که رفتند دلتنگ آنان که ماندند!!! مادرانی که ماندند دلتنگ فرزندانی شدند که رفتند و فرزندانی که رفتند دلتنگ آغوش مادران!!! دوستانی که ماندند خاطرات روزهای گذشته با دوستان رفته را مرور کردند و دوستانی که رفتند دلتنگ لحضاتی شدند که با دوستانشان گذراندند!!!

و ما نسلی شدیم که دلتنگی جز جدا نشدنی زندگیمان شد!!!

1 نظر:

dash iman گفت...

گفتی اما نگفتی از دلتنگیایی که دارن روز به روز اضافه میشن! یکیش اینکه همون پدر و مادرایی که گفتی ، الان دارن پیر و فرتوت میشن و مراقبت می خوان و صد تا دلتنگی با خودشون میارن! و همین متنی که نوشتی کلی تنگ کرد دل رو!
یکی می گفت: دلتنگی مال آدمیزاده! یا به قول شاعر گفتنی:
مرد را دردی اگر باشد خوش است / درد بی دردی علاجش آتش است

ارسال یک نظر