۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

014

کل شیرینی داستان به فرهاد بود، اونوقت اسم یه نفر دیگه رو گذاشتن شیرین!! تو همچین دنیایی داریم زندگی می کنیم ما!!
با اقتباس

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

ثروت بهتر است یا....؟؟

خیلی از مدرسه و موضوع انشا دور شدم!! نمی دونم هنوزم یه همچین موضوع کلیشه ای به عنوان موضوع انشا انتخاب میشه؟ «علم بهتر است یا ثروت؟؟»
دو راهی که برای خیلی از ما دو راهی نبود... همه اون زمان علم رو انتخاب می کردیم!! اگه نمی کردیم هم نمره مون بالای 15 نمی شد قطعا!!
داشتم به این فکر می کردم اگه الان  این موضوع انشا بچه ام باشه! و از من کمک بخواد براش  چی می نویسم!! شما هم فکر کنید و بگید چی می نوشتید؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

013

نیازی به اختراع تلفن نبود گراهام بل!!
ادم ها اگر نیاز به خبر دادن و خبر گرفتن از هم داشته باشند با وسائل ابتدایی تری هم می توانند!! چه برسد به موبایل و اینترنت!!

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

012

مثل یه اچار که هست اما فقط تو جعبه ابزاره...هر وقت نیاز شد میریم سراغش!!

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

عقب ماندگی

برپا

برجا

آقا اجازه تجدیدی ها باید شورای مرکزی داشته باشند ، دو ساله ها باید حق اعتصاب غذا داشته باشند

ساکت ، دستها به جای خود ، کتابها را باز کنید ، از سر کودکی امام

آقا ...

سوال بی سوال ، جریمه ها حاضر ، دستها بالا ، خط کش بلند کجاست مبصر

انشای این هفته: ویژگیهای دوران بلوغ امام

تکلیف شب: سیزده صفحه درشت ، پنج صفحه ریز از آخرین پیام امام

آزمون بزرگ:

پرسش اول: زندگانی حضرت امام را بنویسید ، شکل آن را هم رسم کنید؟ 5 نمره ...

آقا اجازه هست ، این قنبری ما را می خنداند

هر دوتا اخراج

فیتیله هر روز تعطیله ، لوبیا مدرسه نیا

خانه کپک زده است ، مادر بزرگ چنین گفت مادربزرگ وقتی لحاف چهل تکه را می شکافت چنین گفت. هوا زنگ زده است. رخت عروسی در یخدان که بپوسد یعنی مصیبت بزرگ از راه رسیده است. بابا بزرگ مولوی را بست ، خانه خوبی نساختیم و نشست

آقا بزرگ انتظار زیادی نداشتیم ، یک اتاق چوبی ساده برای تنهایی ، سایه های اقاقی و رفتار خانگی ، یک وجب خاک برای کاشتن نه کاستن ، جایی به سادگی یاسهای گلخانه ، جایی به راحتی چند پله شمعدانی ، یک چهار پایه ، یک میز ، یک چراغ ، برای باز شدن ، آواز شدن ، پرواز شدن. ما انتظار زیادی نداشتیم آقا بزرگ.

دیگران هم نکاشتند ما بخوریم

عصب کپک زده است ، پزشک پس از سر کشیدن عرق خانگی چنین بیانیه ای صادر کرد: من ، من نیست ، دشمن است و دشمن لجن است.

سرهنگ به امید روزی که نشانها ، تقدیر نامه ها و گلدانهای نقره اش را از زیر خاک آلاچیق بیرون بیاورد. سرهنگ که بوی شربت سینه می داد دلتنگی اش را برای روز سردوشی چنین سرفه کرد : ما بد بدرقه ایم وگرنه خانه همان خانه پیشواز قدیم است.

دریانی محله ما به همت دندانهای طلایش خندید.

شاعر نوشت ، این پیشانی نوشت نباید باشد.چشمه مسموم وقت سبز درخت را می گیرد و جنگل از تنفس سنگین میرغضب می میرد ، باران اما هنوز می بارد. کویر هم سبز خواهد شد اگر آن ناگهان در ما سبز شده باشد. آن سخاوت بی وقفه ، تعریف عشق.

خواهر کوچکتر ناگهان در صف اجباری شعر برای سلامت پیشوا ، با دهانی بسته دچار درد خوشایند شعر شد.

آدم در خانه که باشد خانه کپک نخواهدزد.

بابا چیز زیادی از بابا بزرگ نمی دانست و بابابزرگ همیشه به من می گفت : تخم سگ.

بابا جدا بابای بابابزرگ را دوست ندارد. بابا هرگز کنجکاو نبود بداند بابای بابابزرگ ، مادر مادربزرگ را کجای بیابان پیدا کرد ، کجای خیابان گم کرد.

بابا چیز زیادی از ما نمی داند ، بابا با ما حرف ندارد ، دعوا دارد. بابا رفیق نیست باما. ما دانش آموزان کلاس سوم ب اما ، باید با بچه هامان بچگی کنیم ، بچگی.

این بود انشای ما در مورد عوامل عقب ماندگی.

شهیار قنبری

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

011

همه چیز را نمی شود فریاد زد...همه چیز را نمی شود بلند گفت!

مشکل از فیلم و سریال و روزنامه و... ایست که همیشه پیامش گل درشت بود!! وگرنه....

بغض

راه گلو بسته است!! مگر پلی شکسته شود و بارانی بیاید ...