۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

شرمنده ام



نمایشگاه کتاب تهران تموم شد!! معمولا زیاد راغب نیستم که نمایشگاه برم اما امسال یه توفیق اجباری بود تا حدود 9 روز و روزی 12 - 13 ساعت رو توی نمایشگاه بگذرونم. تجربه ای منحصر بفرد از برخورد با مردم. برای منی که معمولا خیلی سخت با دیگران رابطه برقرار می کنم خیلی فوق العاده بود. هر چند هنوزم تبحر خاصی ندارم اما الان خوب می دونم که فروشنده ها چه موجوداتی هستند و چه جوری اجناسشونو تو پاچه آدم می کنند.
 ***
 وقتی به دست هام نگاه می کنم تازه می فهمم نه بابا هنوزم اونقدرها که فکر می کنیم مرد نشدیم. تمام دست هام پر شده از جای بریدگی با کاغذ. شاید به خاطر اینکه  زیاد به این جور کارها عادت ندارم. اصلا نمی تونم خودم رو جای قهرمان های پدر داستان هایی بذارم که نویسنده همیشه اون ها رو با دست های زبر و قوی شون معرفی می کرد و این به معنای اون بود که این مرد با چه مشقتی کار می کنه تا یه لقمه نون در بیاره!!!!


روز آخر نمایشگاه که اون همه بار رو جا به جا کردم کلی به خودم غره شده بودم که آره بابا ما هم کار سخت بلدیم. فکر می کردم دیگه الان اون آدمایی که از صبح زود تا بوق سگ واسه یه لقمه نون کار می کنند رو درک می کنم. تو تمام راه برگشت داشتم به همین چیزا فکر می کردم  که دیدن یک صحنه سر چهار راه  یک هو منقلبم کرد!!


سر چهار راه رودکی بود!!! داشتم از بی.ار.تی بیرون رو نگاه می کردم و همین جور این فکرا توی سرم بود!!! 
یه مرد حدودا 45-50 ساله داشت با کلی التماس و خواهش سعی می کرد تا یه نفر رو قانع کنه تا ازش یه مگس کش برقی بخره. همین جور اینور و اونور می رفت و از سرنشین های بی خیال ماشین ها التماس می کرد که ازش بخرن اما فقط با شیشه هایی مواجه می شد که بالا می رفتن تا این مزاحم رو دور کنند!!!


اما انگار بالاخره موفق شد!! یه نفر راضی شد که بخره اما از شانس بد چراغ سبز شد.... مرد بیچاره همین جور دنبال ماشینه می دوید تا نذاره این تنها مشتری از دستش بپره...


حالم خیلی بد شد!! رفتم به خاطرات 7-8 سال پیش که پشت چراغ قرمزی که چندتا دختر بچه داشتن گل می فروختن با خودم قرار گذاشتم از امکاناتی که دارم!! از توانایی مدرسه رفتن!! از داشتن خونه و ... استفاده کنم و کسی بشم تواین مملکت و کاری کنم که دیگه هیچ کسی پشت چراغ قرمز از صبح تا شب برای یه لقمه نون اینقدر زحمت نکشه!!!



اما حالا که فکر میکنم می بینم خیلی زود قولم رو فراموش کردم. خیلی زود فراموش کردم که دارم از حق چه کسایی استفاده می کنم و تحصیلات رایگان دارم!!!


شرمنده ام...
فقط همین.

پ.ن : 
کشتن سلول های خاکستری خیلی زودتر از اون که انتظار داری عواقب خودشو نشون میده... وقتی دسترسی به هیچ نوشت افزاری نداری کلی چیز برای نوشتن وجود داره و همین که دست به نوشتن می بری و چند کلمه می نویسی، حرف برای گفتن کم می یاد... 

1 نظر:

dashiman گفت...

ما همیشه نمی تونیم کاری کنیم که اوضاع همه خوب باشه! آدمای کمی به جایی میرسن که بتونن برای خلق الله کاری کنن و تازه اگه آدم به اونجا برسه هم شهوت قدرت و خیلی چیزای دیگه آدمو میگیره! شاید اینکه ما یاد بگیریم حتی یه ذره از جیبمون برای کمک به اینجور آدما کمک کنیم گاهی بزرگترین خدمت به اونا باشه! در کل بازی سختیه! از اون بازیا که گاهی کابوسش خواب و خوراک آدمو میگیره!

ارسال یک نظر