۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

زودتر بايد رفت

نفسم مي گويد وقت رفتن دير است
زودتر بايد رفت

راز ها را چه كنم؟
اين همه بوي اقاقي كه مشامم دارد

چشم هايم پرسه زنان كوچه ها را ديدند
خلوت و ساكت و سرد
يك به يك طي شده اند
اي واي كوچه آخر من بن بست است

شوق دل دادن يك ياس به يك كاج بلند
شوق پرواز كبوتر بر سر ابر سفيد
پاكي دست پر از مهر و صفاي مادر
لذت بوسه يار زير نور مهتاب
اين همه دوستي را چه كنم؟

عاقبت خواهم رفت عاقبت خواهم مرد
همرهم چيست در اين راه سفر؟
يك بغل تنهايي
چند خطي حرف ناگفته دل
حسرت شنيدن كلام نو

عاقبت خواهم مرد
مي دانم روز هجرت روز كوچ باورم نزديك است
دير و زودش كه مهم نيست بايد بروم
راحت جان كه گران نيست بايد طلبم

بعد از من
دانه ها را تو بريز پشت شيشه چشم ها منتظرند
تو بپاش گرمي عاطفه ات را دست ها منتظرند

من كه بايد بروم
اما تو بدان
قدر خودت
قدر پروانه زيبايت را
قدر يك ياس كبود و زخمي
قدر يك قلب و دل بشكسته
قدر يك جاده پيوسته

خوب مي دانم مردنم نزديك است حس پرواز تنم
حس پرپر شدن ترانه هاي آرزوم

تو بگو من چه كنم؟
با اميدي كه به من بسته شده
با قراري كه به دل بغض شده
با نگاهي كه به من مست شده
تو بگو من چه كنم
من كه بايد بروم

من كه سردم شده است با تماس دست سردت اي مرگ
من كه بي جان شده ام بس گوش سپردم به صداي پر ز اوهام تو ...مرگ!
اما دوستت دارم
پر پروازم ده تو بيا همسفرم باش بيا يارم باش
آسمان منتظر است روح من عاشق آبي آرام بلند است
تو بيا تا برسم من به اين آبي خوشرنگ خيال
تا نيايي اي مرگ تو بگو من چه كنم؟
وقت تنگ است دگر كوله بارم اصرار سفر دارند
من كه خود مي دانم مردنم نزديك است



0 نظر:

ارسال یک نظر